#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_70
لبخندی زدم و گفتم:
من_آدام منطقیه..دید حرفم یه جورایی راسته قبول کرد
جوردن_می دونی اگه گروه های دیگه ای از گرگ و میش اینجا بود ما رو مسخره می کردن؟
من_چطور؟
جوردن_نمیدونم می دونی یا نه..ولی تمام خوناشاما و گرگا به خون هم تشنه هستن
لبخندی زدم وگفتم:
من_شاید ما بتونیم استسنا قائل بشیم
وایساد و گفت:
جوردن_جدی باش...قصدت چیه؟
کلافه گفتم:
من_قسم می خورم صلح...می دونی من نگران فرداها هستم..هم شما به ما نیاز دارید هم ما به شماها!
خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت..
بعد از جمع آوری چوب برگشتیم سرجامون..گفتم الان دست در گردن هم دیگه هستن..ولی نه همون طوری
نشسته بودن..با کمک و ریکی و جوردن آتیش و روشن کردیم..خیلی مسخره بود..فقط ما سه تا دورش نشسته
بودیم
کم کم همه اومدن..لبخند رضایت بخشی رو لبم نشست..
من_می خوام یه داستان براتون تعریف کنم
همه فقط نگاهم کردن..
من_یه مردی بود به اسم حمید و یه دختری به اسم زیبا...حمید فوق العاده جذاب بود...همینطور زیبا...
حمید و زیبا عاشق هم می شن..بعد از کلی سختی از طرف پدر و مادرشون باهم ازدواج می کنن..عاشقانه
زندگی می کردن..بعد یه سال خدا یه هدیه بهشون میده..ثمره عشقشون..یه دختر...دختری ناز و زیبا که
هم شبیه پدرش بود هم مادرش..اسم دخترک رو گذاشتن میشا...میشا پنج ماهه می شه..در اون موقع بود که مادر
میشا یعنی زیبا چند وقتی حال خوبی نداشته..قلب درد و حالت تهوع..حمید سعی می کنه که بفهمه زیبا چشه
romangram.com | @romangram_com