#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_69


بلند شدم و گفتم:

من_خوشبختم بچه ها...منم میشا هستم...تو ایران بهم می گفتن میشا پلنگ...

خندیدم و گفتم:

من_خبر ندارن شدم میشا میشه!

ریکی دوباره ترکید..بابا اینم دم به دیقه..هیرا هم دستش و کشید رو لبش..آدام هم قرمز شده بود

من_راحت باشین...

هیرا خندید ..همینطور آدام..(یعنی داستان نوشتم براتونا..کف کنید)

نشستم وبهشون خیره شدم..یه دقیقه سمت راستم رو نگاه می کردم..یه دیقه سمت چپم رو !

من_کی میاد بریم چوب جمع کنیم برای آتیش؟

هیشکی حرف نزد..هیرا اخم کرد..تازه فهمیدم چه زری زدم..مثل این بود که می گفتم:

من _کی میاد بریم چاقو جمع کنیم؟

ولی خیلی جدی به همشون نگاه کردم که جوردن بلند شد و گفت:

جوردن_من

از اون طرف آریزونا بلند شد و گفت:

آریزونا_نه..

من_بشین آریزونا خواهش می کنم..ما باید به هم اطمینان داشته باشیم..

آریزونا که دید دارم جدی نگاهش می کنم نشست..بلند شدم..یه بسم الله تو دلم گفتم..بدنم می لرزید ولی

خیلی ریلکس خودمو نشون دادم...

من_خیلی خوبه..بریم جوردن..

و باهم از کنار نگاه خیره و نگران گرگا و میشا گذشتیم..یکم که راه رفتیم و چندتا چوب برداشتیم

جوردن گفت:

جوردن_چطوری آدام رو راضی کردی؟


romangram.com | @romangram_com