#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_68
من_عه منظورم این بود که بشینیم دیگه...
همه پهن شدن...خب خداروشکر منتظر اشاره من بودن..چرا انقدر دور؟
من_بابا صمیمی تر یکم...مثلا مراسم آشتی کنونه ها
یهو ریکی پاچید از خنده.هیراهم یه لبخند محو زد...حالا یکی بیاد ریکی رو جمع کنه
من_پیس پیس خفه
ریکی صاف و صوف نشست...
منم وسطشون پهن شدم...آخی..شده بودم گل سر سبد..حس مناسبی بود
من_خب آدی افرادتو معرفی نمی کنی؟
آدام از اینکه آدی صداش زدم تعجب زده نگام کرد و یه نیم نگاه به هیرا انداخت ..
به بغل دستیش که همون یارو اون روزیه بود اومده بود خونمون اشاره کرد و گفت:
آدام_جوردن یکی از یارای خوبم
به اون یکی بغل دستش اشاره کرد و گفت:
آدام_مایکل...
و بعد دوباره ادامه داد واشاره کرد:
آدام_جولیا...نیکول..زک...سارا..
یهو جیغ زدم:
من_چه جــالب
همه گرخیدن باز
من_ماهم سارا داریم..اه کف کردم
چند نفری خندیدن..خوبه حالا..
دوباره ادامه داد:
آدام_و میسن..!
اوه میسن...چه خوشگل و جذاب بود..
romangram.com | @romangram_com