#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_63
می زدم..ولی فعلا بازی تودست منه..لبخند می زنم و نزدیک صورتش می شم..یه لحظه حالم از خودم بهم می خوره
شدم عین دخترای..لااله ال الله...بلند می شم که اونم بلند می شه و دنبالم میاد..به طرف پله ها میرم..کثافت آشغال
بذار یکم حالشون و بگیرم...به سمتشون میرم که یه نفرشون جدا می شه و میره..زکی
من_سلام دخترا
بهم محل نمیدن..خوب اینطوریه؟زود بهشون حمله می کنم و سرویسشون می کنم...سرم و می گیرم بالا و یه
نفس عمیق می کشم..زندگی یعنی این!خون دور لبم و پاک می کنم و می کشمشون تو اتاقی که پسره هم بود
بعد یه ربع هم زمان باهم بهوش میان..با تعجب و ترس می پرن و دخترا جیغ می زنن..
لبخند مرموزی می زنم و میگم:
من_چطورید؟
پسره ریده بود به خودش..به سمتشون میرم..رنگشون با دیوار یکی بود
تو چشای پسره نگاه می کنم و می گم:
من_همین حالا فراموش می کنی منو و تو با این دخترا بودی
پسره_بله
به دخترا هم همین حرف و میزنم و با خیال آسوده از اتاق میزنم بیرون..کارم به کجا کشیده..هه
با رومان و ریکی می زنیم بیرون..
من_خوب بود..خوشمان اومد
اون دوتا هیچی نگفتن..غرق در فکر بودن..منم لال شدم...
***
کنار هم قدم زدیم..مثل اون شب...
من_فکر نمی کردم دوباره ببینمت..
آدام_منم همینطور
حس کردم داره دروغ می گه..فهمیدم از سر شب دنبال من بوده...دیگه هر کیو خر کنه منو نمی تونه
romangram.com | @romangram_com