#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_60
میزنم و قر قاسم آبادی میام و میفتم رو تختم..لامصب خیلی ازش می ترسم...منی که تو عمرم از هیچ پسری
نمی ترسم از این ببو گلابی می ترسم..
اه هزارسالشه ها..یعنی حضرت نوح و دیده..کاش یدونه میزد پس کله پسر نوح تا سر عقل بیاد..پشمک
بت پرست..!
فکر کنم امام خمینی رو هم دیده..کاش بهش می گفت دمت گرم داش..خیلی گلی
اه جای من خالی بودا.........ایــــــــــش!
بعد از کلی فکرای چرت و پرت کپه مرگمو می ذارم..
مه اطرافم و پوشنده بود..نمی تونستم راه برم..موهام کشیده می شه..جیغ میزنم..صدای خنده ی وحشتناکی
تو سرم اکو میشه..به صورتش خیره می شم..صورت زیبایی که هیچ عیب و نقصی نداره..چشای طوسی براق
و موهای بلند سفید..ابروهاشم سفید بود..معلوم بود رنگ کرده..ولی ترسناک بود..با خنده کریهی دندونای
میشش و به اجرا می ذاره و با صدایی که تو سرم می پیچه میگه:
_منتظرتم میشا
جیـــغ ...وای تو روح سگ پدرت با این قیافت..مادر....
_اتفاقی افتاده ؟
جیـغ....این اینجا چیکار می کنه؟
من_تو اینجا چه غلطی می کنی؟
با اخم میگه:
هیرا_انگار داشتی کابوس می دیدی..نتونستم وارد خوابت شم
من_مگه فضولی...به تو چه..گمشو از اتاقم بیرون..
بلند میشه و با یه سرعت حرفه ای روم پهن میشه..یا حضرت فیل..کجایی دستم به شورتت!
با صدای ترسناکی و درحالی که دندونای میشش پیدا می شه و چشاش ترسناک میگه:
هیرا_می دونی من می تونم ت ررو همین جا ریز ریزت کنم
درحالی که داشتم خفه می شدم..دستم و آوردم بالا و گذاشتم رو گلوش که هیچ تغییری نکرد..به هرحال من
romangram.com | @romangram_com