#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_59
چیزی نمی گه و خیره می شه تو چشام..از این مرد یا بهتر بگم از این دشمن که به نظر من می تونه بهترین
دوست باشه بدم نمیاد..لبخند می زنم و می گم:
من_تو الان منو دشمن خودت می دونی؟
چیزی نمیگه و همین طور باز خیره نگاهم می کنه..کلافه نمی شم..عصبی نمی شم..
من_ولی بدون من نه تنها تو رو بلکه تمام گرگینه ها رو دشمن خودم نمی دونم...مطمئن باش هیراهم همین نظر
رو داره
آدام_ازکجا می دونی؟ من و هیرا سالهاست باهم دشمنیم
دستام و به هم قلاب می کنم و می گم:
من_مطمئن باش اگه یه روزی همین هیرا بلایی سرش بیاد تو ناراحت می شی
چیزی نمی گه..حرفام خدایی منطقی بود..بلند می شم و می گم:
من_من باید برم..خوشحال شدم از دیدنت..
اونم بلند می شه با ظاهر جدی میگه:
آدام_امیدوارم بازم ببینمت میش کوچولو
دستی تکون میدم براش و به سرعت از جلوش غیب می شم..جلوی در خونه وایمیستم..قلبم تند تند میزنه..
از شما که پنهون نیست..از این هیرا می ترسم..لامصب جذبه داره...
وارد خونه می شم..کسی تو پذیرایی نبود..آروم آروم رفتم بالا..خواستم برم تو اتاقم که با عربده یه نفر تمام بدنم
میلرزه..
هیرا_کـــــدوم گوری بودی؟
همونطوری وایمیستم...چیزی نمی تونستم بگم..برای همین خودم و زدم به بی حالی و با کلکی که صددرصد
می گرفت با صدای گرفته ای گفتم:
من_حالم خوب نیست..ولم کن!
در اتاق و باز می کنم و وارد می شم ..تـــــــق می بندمش...سه چهاربار هم قفلش می کنم...یه بشکن
romangram.com | @romangram_com