#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_6
من: باشه بابا، خداحافظ.
ازشون خداحافظی کردم و در خونه رو باز کردم، این خونهی ویلایی لعنتی، که من ازش متنفرم.
با ورودم فضول خانوم اومد جلوم، پوفی کردم و گفتم: برو اونور تینا حالت رو اصلا ندارم.
پوزخندی زد و گفت: تنت میخاره نه؟ ببینم بابا میدونه تو با پسرا میری و میای؟
بهش حمله کردم و گفتم: این به تو مربوط نیست فهمیدی آشغال؟
یهو سیما از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: چه خبرتونه دوباره؟ میشا دنبال دردسری؟ باید به بابات بگم.
من: خفه تو یکی، من رو از بابام نترسون.
خشمگین خیره شد بهم، کولمو جابهجا کردم و از پلهها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم، در رو محکم بستم. تا وقتی
من تو این خونم اعصاب ندارم، مقنعمو کندم و به عکس روی میز خیره شدم، چه زود رفتی هه!
سیما زن بابام بود؛ وقتی 4 سالم بود با دختر 2 سالش که از شوهر قبلیش بود، خودشون رو انداختن به بابام،
خوب کی از بابام بهتر؟ پولدار، خوشگل و خوشتیپ، من فقط دو سالم بود مامانم رو از دست دادم و بابام بعد دو سال زن گرفت. سیما آدم فوقالعاده آشغالی بود، همیشه یا خودش یا دخترش منو مینداختن زیر دست بابام.
یه روز خوش باهاشون نداشتم و همیشه ازشون متنفر بودم؛ اما بابام تینا رو خیلی دوست داشت با اینکه بچه خودش نبود.
تنها امید و خانوادهام امیر وشایان و رها بودن!
لباسم رو عوض کردم و رو تخت ولو شدم؛ باید فردا شب حتما میرفتم پارتی، شده لج سیما رو در بیارم تا فکر نکنه خبریه تو این خونه. صدای در اومد و صدای تینا: میشا افتخار بده بیا شام.
من: باشه تو گورتو گم کن من میام.
رفت و منم موهام رو بستم و از اتاق رفتم بیرون، بابا هم اومده بود..
من: سلام بابا.
بابا یه نگاه بهم انداخت و با لبخند گفت: سلام دخترم خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم: خوبم، خسته نباشید؟
بابا: ممنون.
نشستیم پشت میز، نمیدونید چهقدر سخته با یه مشت آشغال البته دور از جون بابام بشینی و تو یه سفره غذا
بخوری؛ بابام با اینکه بیشتر وقتا دعوام میکرد ولی دوستش داشتم، بالاخره بابام بود.
وسط غذا خوردن بابا گفت: میشا چه خبر از دانشگاه!
romangram.com | @romangram_com