#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_5
من پریدم رو سرش و گفتم:چی گفت چی گفت؟
شایان:اه خفم کردی، هیچی بابا اگه بری اونور بهت میگم.
خیلی ریلکس نشستم سر جام که همشون زدن زیر خنده، یعنی انقدر فضولما
شایان: سعید زنگ زد و گفت فردا شب یه جا پارتی خیلی توپیه، میگه کله گندههای تهرانم دعوتن
رها: یوهو.
امیر: من که پایهام.
ریکی:منم میتونم بیام.
شایان:آره، حتما.
بعدش برگشتن سمت من و یه نگاه ناراحت به من انداختن. لبخندی زدم و گفتم :
من: چیه؟
امیر: یعنی تو نمیای؟
من: بابامو نمی!شناسی؟
رها پوزخندی زد و گفت:
رها: تو که به اجازه بابات نیازی نداری، بیا دیگه.
شایان: بدون تو خوش نمیگذره.
من: باشه، حالا ببینم چیکار میتونم بکنم.
اون روز کلی با ریکی حرف زدیم، امیر هنوزم بهش احساس خوبی نداشت؛ ولی به نظر من ریکی یه پسر
عجیب بود، یه پسری که آروم و مرموز بود!
پیاده شدم و گفتم:
من: دمت جیـــــز شایان.
رها بوسم کرد و گفت: امیدوارم بیای.
امیر: اومدنی شدی یه تک به من بزن.
romangram.com | @romangram_com