#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_4
ریکی بلند شد و من رفتم سمتش، وای بسم الله، خب میخواستم تفریح کنم چیه مگه بابا؟
من:اگه دوست دارید میتونید بیاید تو جمع ما.
پسره لبخندی زد و گفت:اوه حتما.
امیر اخم کرد: نگاش کنا، شیطونه میگه یه هلیکوپتری پیاده کنم رو صورتش!
رها که ذوق مرگ شده بود، شایان هم نیشش باز، فقط امیر بد رفته بود تو هم، از کلاس زدیم بیرون.
زدم به امیر و گفتم: چته بابا؟ نبینم کشتیهات غرق شده!
امیر: میشا حس خوبی به این پسره ندارم، گذشته خوبی نداره؛ نمیتونم اطلاعات زیادی ازش بگیرم.
خندیدم و گفتم: برو بابا، ولش کن گذشتهها گذشته، الان رو باش که چهجوری میخوایم بخندیم.
امیر: خواهشا زیاد دور و برش نباش، انرژی منفی میده به من.
ابرومو انداختم بالا و گفتم: اوه انرژی منفی رو باش؛ باشه بابا، هر چی تو بگی ایس.
دستشو انداخت دور گردنم و گفت:خیلی گلی.
رفتیم سلف و ساندویچ سفارش دادیم. ریکی با لبخند گفت:خب خودتون رو معرفی نمیکنید؟
من: خب، خب من میگم، ایشون شایان ساجدی هستن 19 ساله، ایشون رها امیری هستن 19 ساله،
ایشونم امیر جهانی 19 ساله و منم که میبینی خیلی گل و گلاب و خوشگل و ناز و جوجو، میشا فرهمندی هستم 19 ساله.
شایان: اه اه حالم بهم خورد.
رها: اعتماد به سقف بالا.
امیر: یه اسپند میخوای برات دود کنم؟
ریکی خندید وگفت: خوشبختم رفقا.
همون موقع گوشی شایان زنگ خورد.
من: گیرل فرندته؟
شایان: خفه بابا، سعیده.
گوشی رو گذاشت دم گوشش و گفت:جانم سعید؟
خب؟ جون من؟ ایول داری به مولا، حتما، حتما به بچهها هم میگم، قربونت... یاعلی.
romangram.com | @romangram_com