#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_3
رو کردم طرف استاد و گفتم:استاد ایستگامون رو گرفتی؟ از من فارسی قشنگتر حرف میزنه که.
همه زدن زیر خنده، استاد که به این لحن و شیطنتای من عادت کرده بود با لبخند گفت: دختر امون بده.
سرم رو تکون دادم که استاد صداش زد: ریکی بیا اینجا و خودتو معرفی کن.
پسر خارجکیه، بلند شد و رفت کنار استاد وایساد، بابا چه جذبهای، چه قیافهای، موها بور، چشما عسلی،
دماغ عملی، صورت گوگولی، دیگه من غش!
پسره شروع کرد به حرف زدن ولی معلوم بود لهجه داره.
ریکی: سلام، من ریکی فایترز هستم، اوم باعث افتخاره من بین شمام، خانوادهام به خاطر کارشون مجبور
به مهاجرت در ایران شدن، امیدوارم منو به عنوان دوست خودتون قبول کنید.
حالا منم که مثل همیشه دلقک، داد زدم: بـزن دست قشنگــه رو.
شایان و رها و امیر شروع کردن دست زدن و بقیه هم با خنده شروع کردن دست زدن، منم اون وسط
چهار پنج تا سوت زدم که استاد بدبخت انقدر خندیده بود که بوش تا اینجا میاومد.
ریکی هم فقط یه لبخند زد و زل زد به من، یا الله، تورش کردم رفت؛ رو کردم طرف امیر که زل زده بود
به ریکی یه جور عجیب. زدم بهش و ابرومو انداختم بالا و گفتم: عملیات با موفقیت انجام شد.
امیر خندهای کرد و دوباره زل زد به ریکی... ریکی اومد نشست سرجاش.
دیگه لالمونی گرفتم و گوش سپردم به درس، به قول یه عزیزی که می،فرماید ز گهواره تا گور دانش بجوی؛
منم داشتم همون کار رو میکردم، تمام مدت ریکی زل زده بود به من، منم خوشحال از اینکه تورش کردم.
استاد دفترشو بست و گفت: خب بچهها میتونید برید.
کیفمو دوباره پرت کردم سمت امیر که گفت: اه میشا.
خندهای کردم و گفتم:جون میشا؟
شایان: نگاش کن عوضی چهجوری امیر رو خر میکنه.
رها:بیا منم تو رو خر کنم، مگه اینکه کیفمو بیاری.
شایان چپ چپ نگاش کرد و گفت: خفه.
romangram.com | @romangram_com