#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_2
من: پس نتیجه میگیریم که باید با تمام سرعتمون بریم تو کلاس.
تا حرفم تموم شد با نهایت سرعت دویدیم، خیلی با حال بود امیر هم کوله خودشو حمل میکرد هم کوله منو!
ما یه اکیپ 4 نفره بودیم؛ من و رها و شایان و امیر... هممون هم همسن بودیم، 19 سال داشتیم ولی بزرگمون، شایان بود...از نظر ماه تولد!
هیچ رفاقت عشقولانهای هم نداشتیم؛ دوستای عادی بودیم و خل بازی در میآوردیم... شایان وضع مالی
توپی داشت، البته رها هم همینطور ولی من و امیر وضعمون بد نبود، نه مثل شایان و رها میلیاردر!
بابای من کارخونه فرش داشت؛ همون فرش بافی، درآمدش بالا بود، خب خداروشکر. امیرم بابا و مادرش
تو یه حادثهی خیلی فجیعی مردن و پیش خالش بزرگ شده بود!
در کلاس رو شاپ باز کردیم که همه پریدن، بیتوجه به بقیه نشستیم سرجامون!
داشتیم شر میگفتیم و میخندیدیم که استاد دقیقا سر دو دقیقه اومد سر کلاس، البته با یه پسر خیلی جذاب،
یا امام حسین غریب... چهقدر خوشگله، ولی قیافش به ایرانیها نمیخوره.
استاد با لبخند اشاره کرد پسره بره بشینه، دقیقا کنار من...وای الان من غش میکنم.
سمت چپ من میز خالی بود؛ پسره خیلی مودب و با نظم اومد سمت میز، وای چشاشو!
یه نیم نگاه به من انداخت و لبخند نشست روی
لبش، حس کردم چیزی خورد تو پهلوم، دستای فلج شدهی امیر دربهدر بود.
من: چته وحشی؟
امیر: بابا خوردی پسره رو!
من: جون امیر زده به سرم تورش کنم.
خندید و گفت: خاک تو سرت
استاد زد به تخته تا لال بشیم، همه زل زدیم به استاد.
استاد: خب ما یه دانشجو جدید داریم، البته ایرانی نیستن و از آمریکا اومدن.
گردنم رو چرخوندم سمتش و با یه لبخند دلبرانهای گفتم:هِلـو.
لبخندش عمق گرفت و گفت: سلام.
اِاِ خاک تو سرم، این فارسی حرف زد!
romangram.com | @romangram_com