#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_1
کی فکرش را میکرد؟ روزی برسد که نتوانم انسان بمانم؟
تمام احساسات انسانی من کشته شود و من هم بشوم عضو همانهایی که انسانهای زیادی از آنها وحشت دارند.
کی فکرش را میکرد که روزی برسد و من پا بگذارم روی تمام نقاط احساساتی روحم و اما روحم به آسمان برود و جسم ترسناک من روی زمین بماند و باتمام سختیها زندگی کند؟
آری این منم... دختری از جنس شرق... ولی انسان نیست! اون یک خون آشام است!
یه بار دیگه آدامسم رو باد کردم و ترکوندمش... رها قیافهای کج کرد و گفت: اه حالمو بهم زدی، من موندم
این آدامسو تو چهجوری انقدر باد میکنی؟
چشمکی زدم براش و با لحن بامزهای گفتم: حرص نخور جوجو... خشک میشه!
چشم غرهی توپی بهم رفت و نگاش رو ازم گرفت؛ یهو پرید و گفت: اوناهاشن... دارن میان.
من: هیـس، بابا آبرومون رو بردی.
ماشین جلومون ترمز کرد و قیافه جواب امیر نمایان شد، چشمکی زد و گفت: بپرید بالا که دیره!
زدم تو سرش و نشستم تو ماشین، شایان با اون نیش بازش که نشسته بود پشت فرمون گفت: چهطوری جیگر؟
لبامو غنچه کردم و گفتم: خوبم، زود برو دیگه بابا، اه دیر شد کلاس!
خندید و پاشو گذاشت رو گاز، طبق معمول رها داشت سکته میکرد و من و امیر جیـغ میزدیم.
البته امیر عـــربده میزد؛ عشـــق سرعت داریم دیگه بابا!
جلوی در دانشگاه وایسادیم، از ماشین پریدیم بیرون و کولمو پرت کردم سمت امیر، با اخم گفت: مگه خودت فلجی؟
من: تا حمالی مثل تو هست... نیازی به دستای خوشگل خودم نیست.
شایان زد بهش و گفت: زود باش پسر، یه تمرکز کن ببین استاد اومده یا نه؟
امیر: بابا به خدا من فقط حدس میزنم؛ چه گوهی خوردم به اینا گفتم من میتونم آینده و گذشته رو ببینما.
واقعیتش امیر یه جورایی عجیب بود، انگار جادوگر بود؛ ولی مسخره هست، من به این چیزا اعتقادی ندارم،
امیر میتونست گذشته و آینده رو ببینه ولی دلیل نمیشد ما اسمشو بزاریم جادوگر یا ساحره!
رها: اه امیر بدو دیگه.
امیر سری تکون داد و چشاشو بست؛ منم بهش زل زدم، چشاشو باز کرد و گفت: دقیقا دو دقیقه دیگه میره تو کلاس.
romangram.com | @romangram_com