#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_54
من_جدی؟
ریکی_خدای من..باورم نمی شه..تو رکورد زدی
یه فریاد از خوشحالی زد..خندیدم و گفتم:
من_ایول به خودم
بعد پریدم از خوشحالی جوادی رقصیدن..
ریکی مرده بود از خنده..خودمم پابه پاش می خندیدم..به ساعت تو دستم نگاه کردم ساعت دو بامداد بود و
ما تو پارک بودیم..پارک ترسناک و خوفناک..یه لحظه حس کردم یکی پشت درخت رو به روییم قایم شده
بلند شدم
ریکی_کجا میری؟
دستم و گذاشتم روبینیم و گفتم:
من_ هیــــش!
با تعجب بلند شد و پشت من راه افتاد..رفتم و پشت درخت و نگاه کردم کسی نبود..من مطمئنم دیدم یه نفرو
کلافه به دور و برم نگاه کردم
ریکی_چیشده؟
پوفی کردم و گفتم:
من_هیچی..
به سمت خونه راه افتادیم..تاحالا تا این موقع شب از خونه بیرون نبودم..چه شهر ترسناکی بود..اگه رها
اینجا بود سه چهاربار تو شلوارش جیش می کرد
من_ریکی می شه تنها بری خونه؟
با تعجب گفت:
ریکی_که هیرا پوست سرم و بکنه؟
من_خواهش می کنم...خودم جوابش و میدم
ریکی_چی تو کلته میشا؟
romangram.com | @romangram_com