#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_53
من_دروغ می گی
ولی جدی گفت:
هیرا_تنها چیزی که می تونه یه خوناشام و از بین ببره چوبه..و البته اگه تویه قلبش فرو بره!
حرفاش تویه سرم اکو می شد..چقدر دنیای عجیبی داریم...
من_ماجرای دشمنی خوناشام ها گرگینه ها چیه؟
هیرا_اونو بعدا بهت توضیح میدم..فقط یه سوال می خوام ازت بپرسم..قول میدی راستشو بهم بگی؟
من_آره بپرس..من آدم درغ گویی نیستم
یکم نگاه نگام کرد و گفت:
هیرا_تو می دونستی اون گرگ گرگینست یا نمی دونستی؟
زل زدم تو چشاش و جدی گفتم:
من_من واقعا نمی دونستم اون یه گرگینست
چند دیقه بهم زل زدیم..چشای آبی آسمونیش خیلی جذاب بود..یعنی قدیما هم خوشگل بوده؟؟خخ
بلند شد و رفت کنار پنجره وایساد..بدون اینکه نگام کنه گفت:
هیرا_می تونی بری ولی قبلش باید بگم کم کم آموزشات شروع می شه
سری تکون دادم و از اتاقش اومدم بیرون
ریکی_دقت کن..من ثانیه شمار می گیرم..از اینجا با سرعت نور میری تا کلیسا و بر می گردی..با نهایات سرعتت
اکی؟
سری تکون دادم و نفسم و فرستادم بیرون...
ریکی_یک..دو...سه
با سرعت نور حرکت کردم...رسیدم کلیسا و دوباره برگشتم..جلو ریکی وایسادم
با دهن باز گفت:
ریکی_3 ثانیه
romangram.com | @romangram_com