#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_50

_تو به گرگ من حمله کردی..

عصبی زل زدم بهش و رفتم سمتش...نگاه نگران هیرا و رو خودم حس کردم..

من_کری؟ یاخودتو زدی به کریت؟ نشنیدی گفت تازه متولدم؟

اومد رو به روم و قیافه برزخیشو دوخت به چشام..آدام دستش و گرفت ولی محکم پس زد...

با لبخند بدجنسی گفت:

_منتظر عواقبش باش خانوم کوچولو

لبخند پسر کشی زدم و گفتم:

من_من هیچ خصومتی ندارم..بی دلیل نمی شه با کسی بد بود نه؟

از حرفم تعجب کرد..صدای داد جیم و شنیدم که گفت:

جیم_میشا؟!

پسره_تو..تودیگه چه جور می شی هستی؟ رئیست درباره خصومت ما چیزه بهت نگفته؟

من_رئیس من اونقدر مرد هست که نخواد افرداشو بی دلیل شیر کنه تا بی دلیل به جنگ دشمن بفرسته

پوزخندی زد و گفت:

_پس کی بود به آدام حمله کرد؟

آدام اومد سمتش و گفت:

آدام_اون تشنه بود..چیزی نمی فهمید

بچه ها با شنیدن حرفش تعجب کردن...همشون..حتی هیرا..ولی هیرا ظاهر جدی و مغرور خودش و حفظ

کرد...

دستم و به سمت مبلا دراز کردم و گفتم:

من_نمی شینید؟ بالاخره مهمون هستید

پسره مردمک چشاش می لرزید..از بهت و تعجب..

آدام با لبخند نشست رو مبل و به بچه ها که با تعجب به ماخیره شده بودن نگاه کرد

کم کم پسره هم نشست..بچه ها هم آروم شدن و نشستن...حالا وقتشه

romangram.com | @romangram_com