#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_51
من_خب..می خوام همه چیز رو بدونم..چه از دنیای گرگینه ها..چه از دنیای خوناشام ها
به پسره اشاره کردم و گفتم:
من_تو بگو..از دنیای خودت
پسره خیلی سرد گفت:
_چرا می خوای بدونی؟
من_چون من هیچی از این دنیا نمی دونم..من وارد دنیایی شدم که باید توش زندگی کنم
همه ساکت می شن..به اذن خداوند فکر کنم لال مونی گرفتن
یهو پسره میپره و از خونه میزنه بیرون..آدام هم یه نگاه به من نمیندازه اونم میره بیرون
هیرا_میشا...همراه من بیا..کارت دارم
واقعا نمی تونستم باهاش مخالفت کنم...واقعیتش..ازش می ترسیدم
پشت سرش راه افتادم و رفت تو اتاقش..اتاقش ترکیب سفید و سورمه ای بود...لبخند زدم
هیرا_بشین
نشستم...باورش برام سخت بود این مرد سنش زیاد باشه...
هیرا_چی می خوای بشنوی
من_هرچی که لازمه
سرشو تکون داد و گفت:
هیرا_خواستی از این دنیایی که توش وارد شدی بدونی..ولی باید ریسکشم بپذیری
سرم و تکون دادم و بهش خیره شدم...پوفی کرد و گفت:
هیرا_تویه خوناشامی..یه خوناشام تازه متولد..معمولا خوناشامای تازه متولد قدرتشون خیلی زیاده..جوری که می تونن از پس یه خوناشام عادی بربیان
با تعجب گفتم:
من_جدی؟
سرشو تکون داد
romangram.com | @romangram_com