#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_49


من_دست از سرم بردارید...برو اونور ریکی

دستش و می کشه و غمگین بهم خیره می شه..صدای کوبیدن در خونه به گوش رسید..بچه ها با ترس می پرن..

با تعجب بهشون خیره می شم..هیرا یه نگاه عصبی بهم می ندازه و خواست بره سمت در که دیوید گفت:

دیوید_نه خطرناکه!

هیرا_هیچ اتفاقی نمی افته..فقط یه گفت و گوی سادست

از در میره بیرون..بعد چند دیقه در باز می شه..رنگ همشون پریده بود..خاک تو سرا چشون شده؟

با دیدن پسره یا همون آدام با تعجب بلند می شم..پشت سرش یه پسر دیگه هم وارد می شه..

آدام نگاهش به من میفته..با تعجب نگاش کردم..زیر لب به پسری که کنارش وایساده بود چیزی می گه که

باعث می شه پسره یه نگاه بهم بندازه...پسری با موهای بور و چشای عسلی...

پوزخندی می زنه و می گه:

_هیرا مثل اینکه افرادت و خوب تربیت نکردی..

هیرا عصبی گفت:

هیرا_اون فقط یه تازه متولده هیچیم نمی دونسته

به مسخره گفت:

_می دونی حمله به گرگینه ها چه عواقبی داره؟

بلند شدم رفتم سمتشون..بچه ها سعی می کردن دورم کنن

من_من هیچی نمی دونستم...نه از خصومت گرگها و میش ها..نه از اینکه این پسر گرگینست..

هیرا دستم و گرفت و در گوشم گفت:

هیرا_قوی باش..

نفس داغش حالم و بد کرد..ولی کم نیاوردم و زل زدم به آدام..اونم زل زده بود به من

من_چرا دست از سر من بر نمی دارید؟

پسری که همراه آدام بود داد زد:


romangram.com | @romangram_com