#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_38
من_بچه ها نمی خواید بگید اینجا چه خبره؟
الیزا نگاهی بهم انداخت و گفت:
الیزا_چی می خوای بدونی؟
نگاه عاقل اندر سهیفانه ای بهش انداختم و گفتم:
من_به نظرت الان من چه چیزی رو نمی دونم؟
رومان_می خواد بدونه اون مرد کیه؟
بهش نگاه انداختم که خودشم جواب داد:
رومان_اون رئیسمونه..یعنی از ما خطرناک تر
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
من_واضح تر حرف بزنید...من هیچی نمی فهمم!
ریکی جلوی پام پایین مبل نشست و گفت:
ریکی_اون یه اصیله..ببین شاید از حرفایی که بهت بزنم تعجب کنی ولی اون..یه خوناشام اصلیه
من_حالا یعنی چی؟
بهم نگاهی انداخت و گفت:
ریکی_اون خیلی قدرتمنده...قدیمی ترین خوناشام تاریخه...اگه همه ما رو می بینی که اینجا هستیم...و همینطور خوناشام..بدون که اون ما رو تبدیل کرده!
چشام گرد شد..با تعجب گفتم:
من_یعنی سنش از تو بیشتره؟
سری تکون داد و گفت:
ریکی_بیشتر از 700سال عمر داره
به معنای واقعی هنگ کرده بودم..خدایا قربونت برم مگه می شه؟ نه اصلا امکان نداشت...ولی این طور
که اینا می گن..انگار امکان داشت
من_یعنی انقدر قویه که می تونه از پس خوناشامای دیگه بر بیاد؟
جیم_آره..البته..فقط خوناشام های جوون...باخوناشام هایی که مثل خودش پیرن..یکم مشکله!
romangram.com | @romangram_com