#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_37


ریکی_واقعیتش ..واقعیتش

نمی تونست ادامش و بگه..خودم به حرف اومدم و گفتم:

من_میشا هستم...به لطف ریکی خان منم عضوی از شما شدم..

یه پوزخندم زدم...تعجب و تو چشاش می دیدم..ولی ظاهرش بی خیال بود..با لحن خاصی گفت:

_ایرانی هستی؟

لبخند مکش مرگمایی زدم و گفتم:

من_باافتخار...بله!

ابروهاش پرید بالا..همه با لبخند نگاش می کردن...نمی دونم چرا حس می کردم بچه ها ازش حساب می برن

تا به خودم اومدم جلوم بود..زل زده بود تو چشام..ناخواسته سمت چشاش کشیده شده بودم..عمیق بهم زل زده

بود...چرا نمی تونستم نگام و ازش بگیرم؟ چرا قفل شده بودم؟

نگاشو ازم گرفت و نفسشو عمیق بیرون فرستاد..دستشو کلافه کرد تو موهاش و زیر لب آروم و ناباورانه

گفت:

_نتونستم..مگه می شه؟

آریزونا که انگار از ماجراش خبر داشت بلند شد و گفت:

آریزونا_همه ما متعجبیم..هیچ کدوممون نتونستیم تو ذهنش نفوذ کنیم..!

برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت..اخماش درهم شد...باصدای جدی و محکمی که چهارستون بدن آدم

می لرزید گفت:

_خستم..می خوام استراحت کنم..هیچ کس نمی خوام مزاحمم بشه!

وا خود شیفته..اصلا این کیـــه؟چرا همشون لال مونی گرفتن؟

بعد از پله های مارپیچ بالا رفت..اونجا که بیشتر دوتا اتاق نداره..یکی ماله منه...پس..پس اون یکی

مال این یاروئه!

همشون وا رفتن و نفس حبس شدشونو فرستادن بیرون...یعنی انقدر ازش می ترسن؟


romangram.com | @romangram_com