#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_25


من_آزادی!!

یهو وایسادم به دور و برم نگاه کردم....مردم با لبخند نگام می کردن..خوب اوشگول اینجا ایران نیست تا یه

حرکت خرکی بیای سریع دوربینا روت زوم باشن..آخی ایران..دلم براش تنگ می شه!

ریکی چمدونا رو تحویل گرفت و راه افتاد..منم از همه جا بی خبر راه افتادم پشت سرش...از فرودگاه

خارج شد..یا ابوالفضل عباس...درختاش چرا اینجوریه؟به عینه می تونم بگم واقعا ترسناک بود..همینطور داشتم

دور و برم و می دیدم که خوردم به یکی..سرمو آوردم پایین که یه دختر با نیش باز جلوم دیدم...ببند بابا!

برگشتم ببینم ریکی کجاست که دیدم بغل دستم وایساده و دستش رو چشمشه و داره به ریش نداشته من می خنده زدم بهش و گفتم:

من_مرگ..بیا بریم دیگه

با صدای دختر برگشتم سمتش..به زبون انگلیسی گفت:

_سلام

انگلیسیم بد نبود یعنی می فهمیدم ولی یکم تو حرف زدنش می لنگیدم!

سری تکون دادم و گفتم:

من_سلام..بفرما

خنده ای کرد و گفت:

_با من بیاید

وا این چی میگه؟

ریکی ریلکس چمدونا رو برداشت و پشت سر دختره راه افتاد...منم همینطور....صدای گوشیم بلند شد

بابا بود..لبخند تلخی زدمو ریجکتش کردم و زود گوشیم و خاموش کردم..باید به فکر یه خط جدید باشم

دختره نشست تویه ماشین و ریکی هم وسایل و چپوند تو ماشین و رو به من که وایساده بودم

گفت:

ریکی_سوارشو دیگه

بی حرف نشستم پشت و ریکی هم جلو..فضولیم بد گل کرده بود


romangram.com | @romangram_com