#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_24
ریکی_اینو بکش رو سرت..دستاتم بکن تو جیبت..آفتاب بهت صدمه نمی زنه
من_پس زحمت این یکی چمدونم بکش...
پوفی کرد و چمدونو برداشت..نایلون و کشیدم رو سرم دستامو کردم تو جیب مانتوم...با دو رفتم و سوار ماشین
شدم...
من یه موجود خطرناک بودم تویه ایران...یه موجود خیلی خیلی خطرناک!
8 ساعت بعد
ســـــوتی زدم و گفتم:
من_اینجاست رگد کوو؟
ریکی_درسته...بیا اینم آویزون کن
به گردنبند توی دستش خیره شدم..خیلی زیبا بود...زنجیر نقره با پلاک مروارید..ولی یه چیز عجیب بود
روی مروارید نقش های عجیبی کشیده شده بود
من_برای چی؟
ابرویی انداخت بالا و گفت:
ریکی_ازت محافظت می کنه..دربرابر خورشید
عصبی گفتم:
من_توی عوضی این مدت مرض داشتی اذیتم کنی؟
ریکی_باید تنبیه می شدی
همینجور که نگاهش می کردم گفتم:
من_ادای آدم باکلاسا رو در نیار...
گردنبند و انداختم دور گردنم و باترس و استرس پامو از هواپیما گذاشتم بیرون....بــه اینجا که روزه
خو اسکل آمریکا فرق داره با ایران دیگه ایـــش!
آفتاب بد می زد توچشم..بــاورم نمی شد..انگار هیچ مشکلی نداشتم با آفتاب..انگار بی تفاوت شده بودم
آخ جــونمی جـــون..باخوشحالی دوییدم و چرخ خوردم و جیغ زدم:
romangram.com | @romangram_com