#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_23


با تعجب بهش زل زدم و گفتم:

من_یعنی جاودانه؟

سرشو تکون داد و گفت:

ریکی_دقیقا

با تته پته گفتم:

من_یع..نی ..منم...جا..ود..انه..شد..م؟

خندید و گفت:

ریکی_آره..نگران نباش دیگه هیچوقت پیرنمی شی

خیـــلی باحال بود..داشت کم کم خوشم میومد..البته جدا از اینکه دیگه نمی تونستم دوستام و ببینم

من_با تینا میخوای چیکار کنی؟

ریکی_اون وقتی بهوش اومد حافظشو پاک کردم نگران نباش...الانم بلند شو و هرچی وسایل داری جمع

کن

آهی کشیدم و بلند شدم و رفتم تو اتاقم..هم خوشحال بودم که از دست سیما و تینا خلاص می شم هم ناراحت

بودم که از دوستام و بابام دور می شم...تمام لباسام و جمع کردم..تمام وسایل خصوصی...سه تا چمدون شد

اونم چمدونای بزرگ..خودمم آماده شدم..یه کاغذ برداشتم و روش نوشتم:

(بابای عزیزم..من چند وقتی حال مساعدی نداشتم..تصمیم گرفتم برم خارج از کشور..خواهشا چند وقتی دنبال من نباش...من برمی گردم دوستت دارم..میشا)

بغضم رو خفه کردم و از اتاق زدم بیرون...ریکی با دیدن چمدونا اخماش درهم شد و گفت:

ریکی_چه خبره؟

من_خبر عروسی عمه ات...زود بیا برشون دار بینیم بابا

باخشم نگام کرد و اومد دوتا از چمدونا رو برداشت..برای آخرین بار یه نگاه به خونه انداختم و خواستم از در

خارج شم که ریکی جلوم سبز شد و یه نایلون گرفت سمتم...

من_این چیه؟


romangram.com | @romangram_com