#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_21


من_می خوام ازش خداحافظی کنم

ریکی_به نظرت پدرت می ذاره؟

اینم راست می گفت..چیزی نگفتم و سکوت کردم..شاید حق با اون باشه..به دستبندش خیره شدم و گفتم:

من_این دستبند چه نقشی داره؟

به دستبندش نیم نگاهی انداخت و گفت:

ریکی_این یه نوع محافظه..تا هر وقت دستم باشه از تمام چیزایی که به خوناشاما آسیب می رسونه محافظت م یکنه..مثل آفتاب..مثل صلیب مسیح!

با تعجب گفتم:

من_صلیب مسیح؟

سری تکون داد وگفت:

ریکی_آره..خوناشام ها به صلیب حساسیت دارن..البته چوبیش

من_عجیبه!

دوباره سکوت کردیم...یه سوالی ذهن من و درگیر کرده بود:

من_راستی تو واقعا خانواده داری؟

سرشو تکون داد وگفت:

ریکی_نه ..اونا خیلی وقته مردن

من_اوه متاسفم..

می خواستم بگم خدارحمتشون کنه...ولی اینکه خارجیه حالیش نیست

من_چند سالته؟

یه نگاه بهم انداخت و با لبخند گفت:

ریکی_156سال

یه نگاه عاقل اندرسهیفانه ای بهش انداختم و گفتم:

من_به نظرت الان موقع شوخیه؟


romangram.com | @romangram_com