#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_19


نفس عمیق کشیدم و گفتم:

من_سلام رهایی

جیغ زد:

رها_معـــلومه کدوم گـــوری هستی؟

من_خونم...حالم خوب نبود...اون شب یکمی آسیب دیدم

رها_الان با شایانم..بیچاره خیلی نگرانه..الان میایم پیشت

داد زدم:

من_نــــه

رها_چته میشا؟

آروم گفتم:

من_نه رها...نیاید اینجا..چیزه یکمی حالم خوب نیست..ببخشید نیاز به استراحت دارم

رها_باشه بابا...راستی از امیر خبر نداری؟

من_نه..

رها_خیلی خب..آرزو می کنم زودتر خوب شی خواهری..مواظب خودت باش دوستت دارم

من_منم همینطور بای

گوشیمو قطع کردم..گشنم بود...رفتم در یخچالو باز کردم و هرچی غذا توش بود و کشیدم بیرون..

نشستم و شروع کردم خوردن..اصلا هم برام مهم نبود که تینا رو تخته بیمارستانه و رو به موته انشالله!

تو همین فکرا بودم که زنگ خونه بلند شد..رفتم سمت آیفون و چهره ریکی نمایان شد

در و زدم و منتظر شدم بیاد تو..خشن نگاش کردم و گفتم:

من_هان؟

ریکی_سلام

سری تکون دادم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com