#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_17
صدای در اتاقم بلند شد....جواب ندادم..در باز شد و صدای پا شنیدم..صد در صد بابا بود
دستی روی گونم نشست...نــــــه...بابا توروخدا برو بیرون...آب دهنم و قورت دادم...بوی خون تازه
رو حــــس می کردم
بابا_میشا؟میشا عزیزم؟
آروم آروم چشامو باز کردم...بابا با لبخند بهم خیره شده بود...نگام رفت سمت گردنش ...داشتم تحریک می شدم
دوباره آب دهنم وقورت دادم و چشامو بستم و گفتم:
من_بله چیزی شده؟
بابا_بهتری دخترم؟
من_بله
جرات نداشتم چشامو باز کنم...
بابا_پس سیما و تینا کجان؟
من_نمیدونم..من الان بیدار شدم..
بعد چشامو باز کردم و گفتم:
من_شما چرا انقدر زود اومدید؟
بابا_نگران تو بودم
چیزی نگفتم و بهش زل زدم...تشنم شده بود...خیلی افتضاح...
یهو صدای زنگ گوشی بابا بلند شد...رفت اونور تر و جواب داد...با بهت و تعجب و داد و بیداد حرف می زد
غلط نکنم فهمیده...برگشت سمت منو گفت:
بابا_سیما بود..می گفت امیر زنگ زده تینا بیمارستانه
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
من_امیر از کجا می دونه؟
بابا_امیر گفته اومده به تو سر بزنه در باز بوده وارد شده دیده تینا افتاده بوده رو زمین..مثل اینکه پاش گیر
romangram.com | @romangram_com