#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_16

جیغ کشیدم و دوییدم تو خونه..به دستام نگاه کردم..جای سوختگی و تاول روش بود ولی..ولی داشت خب

می شد..کم کم به حالت اولش برگشت..یا امام حسین!

ریکی باخنده گفت:

ریکی_بهتره خونه بمونی

من_تو چطور می تونی بری بیرون؟

دستش و آورد بالا و به دستبندش اشاره کرد و گفت:

ریکی_با این!

بعد دوباره پوزخند زد و سوار ماشین امیر شد...کلافه به ماشین خیره شده بودم تا اینکه از دیدم خارج

شد!

در خونه رو بستم..شاید باورش براتون سخت باشه..هنوزم تویه شوکم که من به یه خوناشام تبدیل شدم

هــه حرف زدن در موردشم خنده داره..اگه برای یکی دیگه تعریف کنی بهت صد در صد می خنده و

سوژت می کنه ...به خون های روی فرش خیره شدم...بازم تشنم شده بود...به سمتش رفتم و بوکشیدم

اوم .تازه بود..دوباره چهرم و تو آیینه بوفه دیدم..خیلی عجیب بود..سفیدی چشمام سرخ شده بود

و آبی سبز چشام برق میزد..دور چشمام و حلقه ای تشکیل داده بود که رگه های خونی داشت...دندونای

جلوییم دراز شده بودن..میتونم بگم خیلی ترسناک شده بودم...سعی کردم نفس عمیقی بکشم...بلند شدم و

زود رفتم تو آشپزخونه...باید تا قبل از اینکه سیما برگرده جای خونا رو پاک می کردم..با دستمال و کف

برگشتم و تا تونستم کشیدم ولی پاک نمیشد..لعنتی...وایتکس و برداشتم و کشیدم..داشت بهتر میشد...

خوب پاک شد ولی هنوزم یکمی قرمزی بود..به درک...اصلا کار خوبی کردم که این بلا رو سرش آوردم

دستمال و انداختم سطل آشغالی...پوفی کشیدم و همه جا رو از نظر گذروندم..دلم خنک شده بود...از اینکه

تونستم بلاخره یجوری شده تینا رو اذیت کنم..حالا همه چیز دست من بود..ولی من نباید از این موقعیت

سو استفاده می کردم...صدای کلید انداختن تو در اومد...وای نه...سعی کردم با تمام سرعت بدوام..تاپام و گذاشتم

به فرار یهو خوردم به در اتاقم...چــــــی؟من چجوری این همه پله رو اومدم بالا؟باتعجب به پله ها

و در اتاقم خیره شدم! زود به خودم اومدم و درو باز کردم و مانتو و شالم و کندم و رفتم تو تخت

romangram.com | @romangram_com