#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_15


دعا دعا می‌کردم حالا حالاها سیما نیاد خونه، با صدای زنگ پریدم و قیافه امیر رو که دیدم خیالم راحت شد.

در رو باز کردم و امیر با دو پرید تو خونه، یه نگاه نگران به من و بعد یه نگاه به تینا که رو زمین ولو شده بود.

امیر_این چه کاری بود دختر؟

من_هم انتقام گرفتم...هم جون خودمو نجات دادم

امیر_میدونی اگه به هوش بیاد همه چیز یادشه؟

با ترس گفتم:

من_باید چیکار کنیم؟

سری تکون داد و کلافه گوشیش و از تو جیبش درآورد..از طرز حرف زدنش فهمیدم ریکیه..آشغال

اون باعث شد من به این روز بیفتم...یه لحظه نگام به آیینه بوفه افتاد..رنگ و روم باز شده بود..یعنی من

تشنم بود که اون جوری شده بودم؟باصدای زنگ درو باز کردم و چهره ی خونسرد ریکی نمایان شد

با عصبانیت بهش زل زدم..پوزخندی زد و گفت:

ریکی_راه نمیدی منو؟

همین طور که با خشم نگاش می کردم رفتم کنار...ریکی رفت بالا سر تینا و نبضش و گرفت..

ریکی_باید ببریمش بیمارستان..

بعد رو کرد طرف من و گفت:

ریکی_خوب پس توهم به ما پیوستی..تازه متولد

اهمیتی بهش ندادم ..امیر تینا رو گرفت تو بغلش و با دو رفت بیرون..منم رفتم بالا و مانتو شالم و تنم کردم

رفتم پایین..ریکی با پوزخند داشت نگام می کرد...رفتم سمتش و گفتم:

من_حال تو رو بعدا جا میارم

خنده بلندی کرد و گفت:

ریکی_اوه ترسوندیم

از در زدم بیرون..به محض اینکه با آفتاب برخورد کردم حس کردم پوست بدنم داره آتیش می گیره


romangram.com | @romangram_com