#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_14

یعنی... یعنی اگه من ... اگه من خون انسان رو تا سه روز دیگه مصرف نکنم می‌میرم؟!

ولی خدایا، من نمی‌خوام همچین کاری کنم، ولی دلمم نمی‌خواد بمیرم، باچشمای اشکی به روبه‌روم زل زده بودم.

بالاخره خوابم برد.

صدای تق و توق کلافم کرده بود، همین‌طور صدای نحس سیما و دخترش.

سیما: معلوم نیست دختره چش شده!

تینا: اون از اولم دیوونه بود!

عصبی بلند شدم، یهو یاد دیروز افتادم. به ساعت نگاه کردم، ساعت 9 صبح بود؛ امروزم دانشگاه نداشتم

با یادآوری چیزی غمگین شدم، من حتی دیگه نمی‌تونستم برم دانشگاه، من خطرناک بودم!

بلند شدم و رفتم دست‌شویی، ولی هیچی حس نمی‌کردم، حرفای دیروز ریکی یادم اومد: تو مردی!

راست می‌گفت من مردم، صورتم رو آب زدم و به آینه زل زدم‌، یه لحظه وحشت کردم؛ چرا... چرا قیافم این

شکلی شده بود؟ رنگ پوستم به سبزی و سفیدی می‌زد، لبام خشک و ترک خورده شده بود.

دستی کشیدم لای موهام و اومدم بیرون، با همون وضع رفتم پایین، هیچی مهم نبود. تینا رو مبل نشسته بود

و آرایش می‌کرد؛ هه لابد با یکی از دوست پسراش قرار داشت، چشمش به من افتاد و جیغ زد، آینه از دستش

افتاد و دست پاچه بلند شد. پوزخندی بهش زدم و گفتم: حالت چطوره تینا؟ باز با کدوم دوست پسرت قرار داری؟

تینا: تو...تو چرا این ریختی شدی؟

لبخند مرموزی زدم و گفتم: زشت شدم؟

نمی‌دونم سیما کدوم گوری رفته بود، بی‌اندازه تشنم بود و به نظرم الان بهترین فرصت بود برای انتقام.

رفتم سمت تینا، آروم آروم... داشت گریه‌اش در می‌اومد، جیغ زد: نزدیک من نیا.

یهو دویدم و گرفتمش تو بغلم و دندونام رو فرو کردم تو گردنش که جیغ کر کننده‌اش خونه رو لرزوند!

حسابی سیراب شدم، ولش کردم رو زمین، بی‌هوش شده بود... جای دندونام مونده بود رو گردنش!

خونا رو از دور دهنم پاک کردم و گفتم: اینم یه درسی شد برای تو و این که من دیگه زنده می‌مونم!

ولی یه لحظه نگران شدم، این اگه به هوش بیاد چی؟ اگه اتفاقاتی که افتاد و یادش باشه چی؟

سریع تلفن رو برداشتم و شماره امیر رو گرفتم، تمام ماجرا رو براش تعریف کردم.

romangram.com | @romangram_com