#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_13
به امیر نگاه انداختم، آروم و بیصدا نشستم رو تختم و گفتم: اگه این چیزایی که تو میگی راست باشه، خب،
خب من باید چیکار کنم؟
سرشو بلند کرد و با یه لحن آرومی که تا حالا ازش نشنیده بودم گفت: باید... تو باید خون بخوری ولی نه خون حیوان، اونم انسان.
من: اگ... ه نخ... ورم چی ... می...شه؟
همینطور که بهم زل زده بود گفت: در غیر این صورت میمیری.
با بهت بهش خیره شده بودم، پشیمون بودم؛ از اینکه چرا به اون مهمونی رفتم؟ قطره اشکی ریخت رو گونم.
حس بدی داشتم، وقتی امیر رو میدیدم تشنم میشد، آره حرفای امیر راست بود. به سختی گفتم: از اینجا برو.
امیر: میشا!
با گریه گفتم:خواهش میکنم امیر.
هنوزم با نگرانی بهم زل زده بود، بلند شدم و گفتم: برو...خواهش میکنم داداشی... برو از اینجا، به بچهها هم چیزی نگو، برو.
امیرم چشماش اشکی شده بود، به هر زور و اجباری بود بیرونش کردم، در رو بستم و لیز خوردم. هنوزم
دندونم درد میکرد، دستم رو گذاشتم رو دهنم و زار زدم. صدای پچ پچ به گوشم میرسید، اه.
دستمو گذاشتم رو گوشم، ولی نه صداها داشت واضح میشد.
بابا: چشه؟
امیر:هیچیش نیست، از دیشب گشنه بوده، میدونید که ساختمون منفجر شده، اونم توسط خلافکارا، میشا
هم فرار کرده بوده و راهش رو گم کرده بود.
بابا: خیلی خوب میتونی بری.
امیر: فعلا کسی نره تو اتاقش، حالش خوب نیست، به خواب احتیاج داره.
و صدای تق در بود، خدای من، من... من صدای یه طبقه پایین رو هم میشنیدم، نمیدونستم باید چیکار کنم
واقعا برام غیر باور بود. حس میکردم اینا یه شوخیه از طرف امیر و ریکی. ولی نه واقعیت داشت، چون
من بیاندازه تشنم بود. یهو یاد یه چیزی افتادم؛ زود بلند شدم و گوشیم رو برداشتم و رفتم تو گوگل
با چیزایی که میخوندم دهنم از تعجب باز مونده بود.
romangram.com | @romangram_com