#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_12
زدم زیر گریه و گفتم: دیشب دیشب نمیدونم چی شد، قیافش خیلی ترسناک شده بود؛ یه چیزی داد خوردم،
امروزم تو خونش بودم، بهم حمله کرد و نمیدونم چی شد، فقط، فقط خیلی درد دارم!
امیر رو به بابا کرد و گفت:میبرمش اتاقش، حالش خوب میشه.
برای اولین بار بابا اجازه داد، منو برد تو اتاقم و خوابوند رو تخت.
امیر: دختر تو چیکار کردی؟
من: امیر من چم شده؟ من... من دارم میمیرم؟
امیر یه نگاه نگران بهم انداخت و زیر لب گفت: لعنتی، داری تبدیل میشی.
با تعجب گفتم: چی میگی امیر؟ منظورت چیه؟اصلا...اصلا دیشب چه اتفاقی افتاد؟
امیر موهامو نوازش کرد و گفت: هیچی، هیچی نیست، الان دقیقا چته؟
من: نمیدونم، دهنم درد میکنه، بدنم کلا درد میکنه، گشنمه و بیاندازه تشنمه، هر چی آب میخورم تشنگیم
بر طرف نمیشه!
امیر سرش رو فشار داد و گفت:ریکی لعنـتی.
بعد سرشو بلند کرد و گفت: باید به حرفام خوب گوش کنی فهمیدی؟
سرم رو تکون دادم، تمام مدت که امیر داشت حرف میزد با تعجب زل زده بودم بهش، عصبی شده بودم،
دیوونه شده، این حرفا چیه به من میگه؟ خل شده؟
خندهی هیستیریکی کردم و گفتم: شــر میگی؟خون آشــام؟امیر تو هم خل شدی؟
امیر خیلی جدی گفت: متاسفانه دارم راست میگم.
خیلی خندهدار بود، همینطور که میخندیدم یاد یه چیزی افتادم، چشمای ریکی، خیلی ترسناک بود.
حالت چشماش واقعا تن آدمو میلرزوند، دندوناش، یادمه، همه اینا رو یادمه، با وحشت زل زدم به امیر.
من به این چیزا اعتقادی نداشتم، اونجایی که ریکی جلوم سبز شد. وای نه، خدایا نذار باور کنم.
امیر: چی شد میشا؟
با گریه گفتم: بگو دروغ میگی؟ بگو لعنتی.
امیر سرشو انداخت پایین، این چیزا اصلا وجود نداره، آره همینطوره، مگه الکیه؟
romangram.com | @romangram_com