#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_11
مثل آرامبخش. هرچی پول تو دستم بود دادم به راننده، در خونه رو باز کردم و با عجله وارد شدم
بابا که خونه بود با عصبانیت گفت: معلومه کدوم گوری هستی؟
کیفم رو انداختم زمین و کلافه داد زدم: من گشنمـه.
همه با تعجب به من نگاه میکردن، با عصبانیت رفتم تو آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم؛ هر چی خوراکی و
غذا بود رو ریختم رو میز و شروع کردم به خوردن.
وای خدا من چم شده؟ دندونام، دندونام خیلی درد
میکنه، بابا و سیما و تینا پریدن تو آشپزخونه.
دستمو گذاشتم رو دندونم و داد زدم: دندونم!
بابا:چته میشا؟ حالت خوبه؟
عینکم رو از رو چشمم برداشتم و گفتم: بابا... بابا من نمیدونم چمه! تموم بدنم درد میکنه! دندونم، لثههام.
بابا زد تو سرش و گفت: نکنه بهت مواد دادن، دختر معتاد نشده باشی.
جیغ زدم: نـه، نمیدونم چمه.
سیما: روانی شده، ببریمش تیمارستان.
با عصبانیت نگاش کردم. بابا این دفعه گفت: سیما ساکت، نمیبینی حالش بده؟
نشستم رو زمین و جیغ زدم، نمیدونم چم بود ولی خیلی درد داشتم؛ نمیدونستم به کدوم در بزنم.
بابا کلافه گوشیش رو برداشت و زنگ زد به یکی...تمام مدت سیما و تینا با وحشت به من نگاه میکردن.
حس خیلی عجیبی داشتم، دلم میخواست بلند بشم و جرواجرشون کنم و بخورمشون!
دستم رو کشیدم رو گلوم، هیچ زخمی نبود، مگه میشه؟خدایا چه بلایی داره سرم میاد؟
بعد نیم ساعت صدای زنگ اومد، هنوز تو آشپزخونه نشسته بودم. با دیدن امیر بلند شدم و رفتم سمتش،
خودمو انداختم تو بغلش و گفتم: امیر، تمام بدنم درد میکنه.
عمیق زل زد به چشمام، چشماش نگران بود.
امیر: مگه نگفتم دور و بر ریکی نباش، هان؟
romangram.com | @romangram_com