#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_10
دوباره خندید و به روی مبل کنار تخت اشاره کرد و گفت: اوناهاش.
آب دهنم رو قورت دادم و آروم آروم به سمت مبل حرکت کردم، تو سه سوت مانتوم رو تنم کردم و شالم رو انداختم رو سرم؛ خواستم برم که دستمو گرفت، داشتم سکته میکردم؛ چشماش خیلی وحشی شده بود، میتونم بگم ترسناک!
ریکی: قبل رفتنت باید یه کاری برات بکنم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:چه کاری؟
لبخندی زد و گفت: بکشمت.
تا خواستم جملش رو درک کنم یهو گردنم با یه درد فجیعی روبهرو شد و افتادم زمین و بعدش نفهمیدم چی شد!
آروم آروم چشمامو باز کــردم، آخ دهنم چهقدر درد میکنه وایسا ببینم من هنوز اینجام که!
زود بلند شدم، چرا رو زمینم؟ سرم رو بلند کردم و به ریکی که روی صندلی نشسته بود و با لبخند به من نگاه
میکرد زل زدم، همینطور نشسته عقب رفتم و با در برخورد کردم.
خندهی بلندی کرد و گفت: دخترهی احمق.
عصبی بلند شدم، نمیدونم چرا تمام بدنم درد میکرد، گلوم مخصوصا دندونام و لثههام! انقدر درد داشتم
که دلم میخواست کلم رو بکوبم به دیوار. زل زدم به ریکی.
من: تو کی هستی؟
ریکی: یه دوست، یه دوست که جونتو نجات داد، ولی متاسفانه تو الان مردی.
حس کردم داره چرت و پرت میگه، برای همین زود در رو باز کردم و از اونجا زدم بیرون، هر جا میرفتم
نمیتونستم راه خروج رو پیدا کنم. تو یه راهرو پیچیدم، به عقب نگاه کردم هیچ خبری نبود. برگشتم که، هـین... دستم رو گذاشتم رو قلبم، ریکی با لبخند جلوم وایساده بود!
من: تو...ت...و ا... ین... جا... چیک...ار... میک...نی؟
خیلی ترسیده بودم و به جرات میتونم بگم زبونم بند اومده بود.
ریکی دستش رو بلند کرد و به سمت راستش گرفت و گفت:خروجی این طرفه.
با تمام توانم شروع کردم دویدن، راست میگفت، در رو باز کردم و رفتم بیرون، میدویدم و تا میتونستم
از اونجا دور میشدم. یهو حس کردم چشمام داره میسوزه، اه آفتاب داشت چشمامو در میآورد.
کلافه سرم رو کردم تو کیفم و دنبال عینکم گشتم، نبود. چشمام داشت در میاومد، بالاخره پیداش کردم و گذاشتمش رو چشمم! خدایا من چـم شده؟ چرا انقدر دندونام درد میکنه؟ لثههام؟ گشنمـه!
سریع سوار یه ماشین شدم، عین آدمای معتاد شده بودم، خیلی نیاز داشتم که یه چیزی بهم تزریق کنن
romangram.com | @romangram_com