#می_گل(جلد_دوم)_پارت_99
رفت تا اب بزاره جوش بیاد..با صدای زنانه ای که سلام کرد سرش و از آشپزخونه بیرون آورد!با دیدن خاله ایران
هول شد به جز یه شلوارک هیچی تنش نبود!!! -ای وای...سلام خاله..خوش اومدید... -مرسی خاله ممنون..!!! آرمان 3
به سمت آشپزخونه رفت با دیدن شهروز که لبهاش رو از روی حرص جمع کرده بود و آرمان و نگاه میکرد در حالی
که هیچی تنش نبود..قهقهه ای زد و گفت:وایستا الان نجاتت میدم..به سمت اتاق می گل رفت و صدای مادرش رو
شنید که شهروز رو خطاب قرار داد! -شهروز جان بیا نمیخواد چیزی بیاری... و ادامه اش رو نشنید..به سمت اتاق می
گل رفت...!!تقه ای به در زد...می گل که جلوی لبتابش نشسته بود و اصلا حواسش تو خونه نبود..با صدای در از جا
پرید...با فکر اینکه شهروزه مستانه به سمت در دوید...خوب شد شهروز نبود وگرنه اگر میدید می گل بی توجه به
استراحتش میدوهه حتما یه چیزی بهش میگفت! می گل در رو باز کرد با دیدن آرمان وضعیت لباس پوشیدن
خودش باز در رو بست...جالب بود به شهروز هم محرم نبود..اما انگار شهروز براش فرق داشت! -ببخشید می
گل...شهروز لباس تنش نیست...مامان اومده...میشه براش لباس بیاری؟؟؟ممنون -خودتون چرا.. آرمان حرفش رو
قطع کرد. -من نمیدونم کجاست شما بهتر میدونید! با رفتنش می گل مجبور شد بره بیرون...البته قبلش لباس
مناسبی پوشید...تو اتاق شهروز رفت....با دیدن اتاق دلش گرفت...یادش بخیر روزی که اومدن و دکور اتاق و عوض
کردن...فقط به خاطر می گل!به سمت کشو رفت و شلوار گرمکن و تیشرتی برای شهروز انتخاب کرد...به تخت نگاه
خیره ای انداخت.... *من نمیرم..من میمونم..اینجا مال منه....شهروز مال منه...!!! با بغض به سمت پذیرایی رفت بعد
از اینکه با خاله ایران روبوسی و احوالپرسی کرد لباسهارو گرفت سمت آرمان یعنی ببر بهش بده!آرمان هم زمزمه
کرد:خودت ببر...تو آشپزخونه است! -من نمیبرم.. اینبار خاله ایران با اخم ساختگی دخالت کرد! -خجالت
بکش...قهر کار بچه هاست!!! می گل لبخند زورکی زد و به سمت آشپزخونه رفت...قلبش تاپ تاپ میزد..چند روز
romangram.com | @romangram_com