#می_گل(جلد_دوم)_پارت_98

چیکار داری میکنی؟؟؟به نظر سنگین نیست؟ -چرا...اما -اما و زهر مار...بیا تو!!! -چرا با من اینجوری حرف میزنی؟
شهروز که حسابی عصبانی بود مچ می گل و گرفت کشیدش تو خونه. -بیا تو بابا...!!این همه خوب حرف زدم شد این
و به گل آراد اشاره کرد! -من نمیدونستم..!! -میدونم..سوپرایز بوده..... -نخیر.. -برو تو اتاقت می گل...برو خیلی
عصبانیم!!! -باز نمیزاری توضیح بدم..چرا نمیزاری حرف بزنم؟؟؟ -چی میخوای بگی؟؟؟آخرش اینه که میخوام
برم..خب برو!!! چنان با طمانینه و آرامش حرف میزد که انگار نه انگار خودش اعتراف کرده بود عصبانیم! می گل که
توقع داشت شهروز ازش بخواد نره و بمونه و فکر میکرد آخر این تهدید خواهشها یا اگر خواهش هم نباشه
درخواست شهروزه برای اینکه از پیشش نره با دهان باز به شهروز نگاه کرد و گفت:فکر نمیکردم اینقدر بی احساس
باشی...من از تو چیز زیادی نخواستم...فقط اینکه درس بخونم...حالا که اینقدر برات سخته..حالا که فکر میکنی
نمیتونی بزاری درس بخونم...باشه..میرم..همین الان میرم! شهروز به سمت کاناپه رفت و در همین حین گفت:هیچ جا
نمیری...تا وقتی بچه من باهاته از این خونه جم نمیخوری....هر وقت بچه رو تحویل دادی میری....!اما می گل...اگر
رفتی دیگه حق نداری برگردی! -معلومه که بر نمیگردم...تو فقط این بچه رو میخوای....مطمئن باش اگر حامله
نمیشدم زودتر از اینها مینداختیم بیرون! شهروز بدون اینکه نگاهش کنه سری از روی تاسف تکون داد و روی کاناپه
ولو شد! اون روز پنجشنبه بود از روز تولدش خودش رو ازشهروز قایم میکرد..یه جورایی میخواست حرص شهروز
رو در بیاره..فردای اون روز به آراد زنگ زده بود و بابت کاری که کرده بود ازش گله کرده بود..گفته بود رابطه اش
با شهروز و خراب کرده...چقدرم که آراد بدش اومد!!!ساعت 1شب بود که صدای ایفون بلند شد...شهروز از فیلمی
که حسابی محوش شده بود چشم برداشت و به سمت ایفون رفت! با دیدن آرمان تو صفحه مانیتور متعجب
چشمهاش رو ریز کرد و در رو باز کرد! *این اینجا چی میخواد؟ در ورودی رو هم باز کرد و به سمت آشپزخونه

romangram.com | @romangram_com