#می_گل(جلد_دوم)_پارت_91
زندگیش و براش بیان میکرد؟؟؟شاید از بی کسی بود..از تنهایی..از اینکه شهروز هم ولش کرده بود...شاید مقصر
همه اتفاقاتی که افتاد شهروز بود که لجبازی کرد...که می گل رو تنها گذاشت!!!که دوستش نبود...شایدم..شایدم
چی؟؟؟این چیزها مهم نبود..مهم اتفاقاتی بود که افتاده بود و میافتاد! -ای بابا....چه شیر تو شیری شد.....آخه چرا
گفتی میزارم میرم؟؟؟ -چمیدونم.....عصبانی شدم.... -اشکال نداره...نظر من و میخوای عزمت و جزم کن و برو..بزار
قدرت و بدونه....! -بچه ام چی؟؟؟ -اییییششش...بچه ام بچه ام...بابا به خدا همین بچه ای که به خاطرش داری این
همه فلاکت میکشی بزرگ که بشه پای منافعش وسط بیافته عمرا نمیگه..ننه ام....میزاره میره نگاهتم نمیکنه...اینقدر 9
برای بچه خودت و نکش..خودت و در یاب بابا..اول جوونی خودت و گرفتار کردی!برو زندگیت و کن ..آقای خودت
باش و خانوم خودت! -کودوم قبرستونی برم؟؟؟نه ننه دارم نه بابا؟ -بیا پیش من ! انگار همه چیز دست به دست هم
داده بود تا می گل و شهروز از هم جدا بشن....کاش می گل میفهمید این جدایی چقدر به ضررشه..کاش شهروز
میفهمید این غرور بی جاش با عشقش قراره چیکار بکنه...چرا فکر میکرد می گل ادب میشه...آره ادب میشد..اما به
چه قیمتی؟ -پیش تو؟ -خب آره...من تو خونه تنهام...با هم هستیم..هم من تنها نیستم..هم تو یه جایی رو
داری...منت شهروز هم نمیکشی...اون فکر کرده تو کسی و نداری میخواد اذیتت کنه وقتی ببینه گذاشتی رفتی به
پات میافته..تازه با یه بچه....فکر کن که بتونه نگهش داره. -فکر میکنی پرستار جای مادر رو میگیره؟؟؟ با این حرف
می گل رفت تو فکر....یعنی بچه اش و میذاشت و میرفت؟؟؟دلش میومد؟؟ -وای نه لیلی...بچه ام... -اه...برو
بابا..دیوونه..خودتم نمیدونی چی میخوای....خب بمون..بمون بشین کلفتیش و بکن!!! -تورو خدا بس کن لیلی.....مثلا
امروز تولدمه...از در و دیوار داره غم میباره....فکر میکردم از امسال دیگه تولدم شاید رویایی نباشه..اما غصه ای هم
توش نباشه...اما بدتر از هر ساله...!!! -جدی تولدته؟؟تولدت مبارک!!!! -چه مبارکی...به نظر من تولد 11سالگی
romangram.com | @romangram_com