#می_گل(جلد_دوم)_پارت_88
به نیمرخش که روی شکمش خم شده بود نگاه میکرد..بی اختیار اشک ریخت و با بغض گفت:شهروز! شهروز به
سمت پنجره رفت...بدون اینکه نگاهش کنه..میدونست نگاهش کنه دلش به رحم اومده...از سنگ که نبود..خودشم
دلش برای می گل یه ذره شده بود! -شهروز من و نگاه کن!!! -بگو!! -نگام کن..... شهروز برگشت نگاه سردش مثل
شمشیر تو صورت می گل خورد....چقدر خوب میتونست نقش بازی کنه..چقدر خوب دلتنگیش و پشت نقاب سردش
پنهون کرده بود! -چیه؟ -چرا اینجوری میکنی؟؟؟تو عصبانی بودی یه چیزی گفتی...منم عصبانی شدم یه جیزی
گفتم! -اما من از رو عصبانیت نگفتم...یا من و بچه...یا درس. دروغ میگفت.فقط میخواست مقدار عشق می گل رو
بسنجه داشت امتحانش میکرد..کاش می گل این رو متوجه میشد تا اینجوری تو این امتحان شکست نخوره! -یعنی
چی؟؟؟اینهمه تلاش کردم حالا درسم و بزارم کنار؟ شهروز در حالی که روسری می گل رو جلوش میگرفت
گفت:نه...کنار نزار..من و بچه رو بزار کنار..کاری نداره که! اینقدر این حرفها رو با خونسردی میزد که می گل باورش
شده بود...کاش می گل هم کمی با تجربه بود...از ترگل شنیده بود حرف شهروز یکیه..اما خودش تجربه نکرده
بود..چون از اول شهروز باهاش راه اومده بود..حالا دیگه نمیدونست کودوم رفتار شهروز واقعیه! ترجیح داد سکوت
کنه!!!میترسید باز حرفی بزنه که اوضاع خراب تر بشه...فعلا همین به ذهنش میرسید! توی ماشین شهروز بی تفاوت
به روبرو خیره شده بود...می گل گهگاه بر میگشت نگاهش میکرد..این رفتارهای شهروز براش خوشایند نبود...به
دست راستش که باهاش سمت چپ فرمون و گرفته بود نگاه کرد...انگار فکر می گل رو خونده بود و نمیخواست می
گل دستش رو بگیره!!! -شهروز چقدر من و تو از هم دور شدیم! اما جواب شهروز سکوت بود. -شهروز این
رفتارهات داره خسته ام میکنه!!! -خسته بشی چی میشه؟ می گل جا خورد از این سوال..اون فقط میخواست همه چیز
مثل قبل بشه...اما شهروز حسابی شمشیر رو از رو بسته بود! می گل عصبانی شد...دلش شهروز مهربون و
romangram.com | @romangram_com