#می_گل(جلد_دوم)_پارت_87
خودشم میدونست دروغ میگه با رفتن پرستار گوشیش و برداشت و شماره شهروز رو گرفت...دیگه طاقت
نداشت...ساعت 4بعد از ظهر بود...با پیچیده شدن صدای شهروز توی گوشی موند چی بگه؟؟بگه چرا نیومدی؟؟اگر
میگفت نمیام چی؟؟؟نیمخواست مستقیم حرفش و بزنه....با صدای شهروز که اینبار عصبی تر از قبل گفت:چیکار
داری؟ گفت:چیزه...میشه لوازم آرایش من و بیاری؟ اینطوری اگر شهروز میخواست نیاد میگفت نمیام..ولی اگر
مستقیم میپرسید احساس میکرد از خودش ضعف نشون داده! -کی قراره بیاد دیدنت؟ شهروز خودشم میدونست
هیچ کس قرار نیست بره دیدن می گل....ولی عصبانی بود..دلخور بود...غرورش شکسته بود...همون شهروز قدیم
شده بود..می گل باهاش بد تا کرده بود! -هیچ کس...همینجوری گفتم. شهروز با عصبانیت گوشی رو قطع
کرد...مسیری که داشت به سمت بیمارستان میرفت و دور زد....اما چند دقیقه ای نرفته بود که باز برگشت *پررو 7
میشی...هر چی باج دادم بسه...لوازم آرایش نداشته باشی هیچ اتفاقی نمیافته! نیم ساعت بعد بیمارستان بود..بدون
اینکه تو اتاق می گل بره رفت و کارهای ترخیصش رو انجام داد...ساعت 3بود که رفت تو اتاق..می گل روی تخت
در حالی که زانوهاش و تو بغلش گرفته بود و به منظره ی برفی بیرون نگاه میکرد نشسته بود!-پاش و لباسهات و
بپوش بریم.. می گل از جا پرید...به شهروز که داشت از توی کمد لباسهاش و در میاورد نگاه کرد. -سلام عزیزم.! -
علیک سلام! پانچو می گل رو به سمتش گرفت...یه لحظه نگاهش روی شکم می گل ثابت شد...چقدر بزرگ تر شده
بود...یعنی این بچه ی اونه؟ رفت جلو..دستش رو روی شکم می گل گذاشت....می گل لبخند زد...دستش رو روی
دست شهروز گذاشت..چقدر به این دستها نیاز داشت...اما با شنیدن صدای شهروز که به جای می گل جنین رو
مخاطب قرار داد باز قلبش فشرده شد! -چطوری خوشگل بابا..چه بزرگ شدی تو...دیگه داری مردی میشیا!!!تند تند
بزرگ بشو که میخوایم با هم بریم عشق و حال!!! می گل دستش و از روی دست شهروز برداشت..ولی هنوز داشت
romangram.com | @romangram_com