#می_گل(جلد_دوم)_پارت_86

-کجا میخوام برم؟؟؟
لحن پر از شک می گل شهروز رو به حرف آورد..
-خب..پس خیال برت نداشته بزاری بری...میخواستم همین و بگم...تا قتی مهمون من تو شکمته مهمون منی!
-مهمون؟
-نه پس صاحب خونه!!!
سکوت حاصله ناشی از قطع تلفن بود...می گل شوکه بود..چی میشنید؟؟مهمون بود؟؟؟اصلا می گل نمیخواست جایی
بره...چرا شهروز حرفهاش و جدی گرفته بود؟
حالا دیگه دقیقه ها براش کند میگذشت..احساس خفگی میکرد..از پرستار خواست پنجره رو باز کنه...اما پرستار
گفته بود سرما میخوره...برف بیرون کولاک میکرد...دکتر برگه مرخصیش رو امضا کرده بود...پس چرا شهروز
نمیومد...به خودش دلداری میداد که برفه ترافیکه...مونده تو راه...میاد...
*میاد؟؟واقعا میاد؟؟؟اگر نیاد چی؟؟؟نه!!!میاد..با یه بچه..اون هم بچه خودش که ولم نمیکنه اینجا!!!باز به ساعت نگاه
کرد...با ورود کارگر با ظرف غذا متوجه شد ظهر شده...برای سرگرمی هم که شده غذاش رو خورد..اما نفهمید چی
خورد...پسر کوچولوش هم بیقرار بود..انگار استرس مادرش روش تاثیر گذاشته بود....بعد از نهار سعی کرد
بخوابه...اما موفق نبود...پرستار رو صدا کرد..ازش خواست تا کمکش کنه لباس بپوشه...پرستار چشمهاش رو ریز
کرد و گفت:چقدر عجولی... 1ماه صبر کردی..یه کم دیگه هم صبر کن تا بیان دنبالت...از الان آماده بشی؟؟کی میان
دنبالت؟
-الان میان..تو راهن!

romangram.com | @romangram_com