#می_گل(جلد_دوم)_پارت_85

می گل فقط لبخند زد..بغض داشت...دگتر چه میدونست تو دلش چی میگذره؟؟؟فقط بیمارستان نبود که کسلش
کرده بود...!
-امروز مرخصی...اینقدر ماتم نگیر...هر چند خونه هم باید استراحت کنی و تا جایی که مجبور نیستی از جات تکون
نخوری!!!اما حداقل خونه است...همه چیز دور و برته..هر چند اینجا هم شوهرت بی اجازه لبتابت و برات اورده
بود...حواست باشه امواج مبایل و وایرلس برات ضرر داره تا جایی که میتونی ازش دوری کن...!!!
می گل فقط سر تکون داد!بعد از اینکه دکتر معاینات روزانه رو انجام داد و صدای قلب بچه رو شنید برگه مرخصی
رو نوشت...داشت از در بیرون میرفت که می گل گفت:به شوهرم خبر میدید؟؟؟
دکتر در حالی که از دربیرون میرفت گفت:مژده گونیش و خودت بگیر!
می گل فکر کرد این هم بهانه برای زنگ زدن...حتما خوشحال میشه...نمیشه؟؟؟چرا میشه!!! 6
به ساعت نگاه مرد... 9صبح بود...حتما بیدار بود...شمارش و گرفت و منتظر موند...لحن سرد شهروز دلش و خالی
کرد....اما از رو نرفت.
-سلام.
-بگو!
-من امروز مرخص میشم!
-کجا میخوای بری؟
بند دل می گل پاره شد!پسر کوچولوش جمع شد یه گوشه شکمش!شهروز چی میگفت؟کجا میخواد بره؟؟مگه جایی
داشت که بره؟؟؟یعنی شهروز جدی گرفته بود...حرفهای از روی عصبانیت و بچه گی می گل و جدی گرفته بود؟

romangram.com | @romangram_com