#می_گل(جلد_دوم)_پارت_78
چیز و تموم شده میدید!
توی اتاقش باز هم چشم به راه شهروز نشسته بود...بعد از لیلی دوستی نداشت که از تنهایی درش بیاره...سما که
خارج از کشور بود و گلاره هم که درس و کنکور داشت..نمیخواست مزاحم درس خوندنش بشه....خودش رو هزار
بار لعنت میکرد که چرا اون حرفهارو زد.....میترسید به شهروز زنگ بزنه...از اینکه شهروز باهاش رفتار بدی داشته
باشه میترسید...تا به حال این اتفاق نیافتاده بود و می گل دلش و نداشت این برخورد رو تحمل کنه!فکر کرد باید
بهش زمان بدم..خودش خوب میشه!
با باز شدن در بند دلش پاره شد..به امید دیدن شهروز سر برگردوند...اما با دیدن آرمان بین دو تا حس ترس و
خوشحالی مستاصل شد...آرمان میتونست نوید هر دو باشه!
قبل از آرمان با صدای لرزانی سلام کرد...لبخند آرمان رنگ و بوی خوبی نداشت....هر چند می گل نخواست این رو
بفهمه...
-سلام می گل جان خوبی؟؟
-مرسی...شهروز خوبه؟
شاید خیلی بی ادبی بود که حال خودش و نپرسید...امااین نشون از دلتنگی زیادش برای شهروز میداد!اون هم زن
بود..هر زنی تو این دوران شدیدا نیازمند محبتهای شوهرشه.شوهر؟؟؟مگه شهروز شوهرش بود؟هر چی که بود
حامیش بود....پدر این بچه بود...هر چی بود..اصلا هر چی که بود می گل دلش براش تنگ شده بود!
-خوبه..شنبه تولدته!
می گل فکر کرد
romangram.com | @romangram_com