#می_گل(جلد_دوم)_پارت_77
چند وقتی بود صبحها وقتی بیدار میشد می گل نبود...به تنهایی صبحها عادت کرده بود..اما اون روز فرق داشت..حس
جدایی تو خونه پیچیده بود..خودش هم میدونست غیر از بچه اش کس دیگه ای تو این خونه قرار نبود زندگی
کنه....می گل هم میتونست بره با هر کسی دوست داره زندگی کنه...با این فکر باز چیزی تو وجودش فرو
ریخت..می گل در کنار کس دیگه....دستهاش رو مشت کرد و روی اپن کوبید...لیوان نسکافه اش چند سانتی به هوا
پرید و روی اپن واژگون شد...
*لعنتی...خوشی بهتون نیومده...حقت بود مثل خواهرت از خونه پرتت میکردم بیرون..بری با همون عوضیای امثال....
سرش و تکون داد....چی میگی شهروز؟چه میدونی؟؟؟اصلا مگه قرار با کسی باشه؟؟؟شاید یه چیزی گفته
-گفته که گفته..بی خود کرده گفته..من و تهدید میکنه من یه عمری عالم و ادم و تهدید میکردم!!!بچه ام و بده بره
پی کارش!
به شلوارش نگاه کرد...روش نسکافه ریخته بود در حالی که از پاش در میاورد به سمت اتاقش رفت و شلوار دیگه ای
پوشید و به سمت استودیو حرکت کرد!
تمام طول هفته شهروز رفته بود بیمارستان از وضعیت می گل و بچه اطلاعات گرفته بود و وقتی خیالش راحت شده
بود که خوبن بدون دیدن می گل برگشته بود خونه....می گل پشیمون از حرفی که زده بود روز به روز غمگین تر
میشد..دلش برای شهروز تنگ شده بود...دلش میخواست لذت تکونهای بچه اش رو که باز حالت عادی به خودش 2
گرفته بود با کسی...کسی که اون هم به همین اندازه از این تکونها لذت ببره در میون بزاره....اما شهروز خیلی
دلسنگانه تردش کرده بود..خودش هم میدونست حرف خوبی نزده..اما فقط یه عصبانیت زود گذر بود..همش فکر
میکرد کاش شهروز این و درک کنه..کاش بدونه یه عصبانیت و لجبازیه بچه گانه بوده!!!دریغ از اینکه شهروز همه
romangram.com | @romangram_com