#می_گل(جلد_دوم)_پارت_76

بود...یعنی واقعا می گل اینقدر این بچه رو نمیخواد که به خاطرش تو خونه بشینه؟؟
*من از خونش نیستم...من هیچ کسش نیستم..اما این بچه که از خونشه...حرومم نیست که بگم حروم هستش و به
این خاطر بهش دل نبسته...به خدا حلاله...به پیر به پیغمبر حلاله!به خدا ثمره ی عشقه!!!
باز با یاد اوری اون شب قطره اشکی رو گونه اش چکید؟؟؟شهروز چش شده بود؟گریه میکرد؟؟؟برای یه زن؟؟نه
یه دختر...یه دختر معصومی که پناهش داد..عاشقش شد...حالا همون دختر داره بی رحمانه کنارش میزاره...دوستش
نداشت....نه...نداشت؟؟؟چرا داشت...با همه بی حرمتی که کرد...با همه قدرنشناسی که کرد با همه توهینی که کرد
باز دوستش داشت......اما نمیتونست ببخشتش....غرورش خدشه دار که هیچی قاچ قاچ شده بود...احساس میکرد
زیادی در برابرش کوتاه اومده...باید گوش مالیش میداد...گوش مالی؟؟؟نه...دیگه نمیخواست برگرده تو خونه
اش...بس بود هر چی اعتماد کرد...بی خود نبود سر سال تاریخ انقضا ی دخترهایی که باهاشون بود تموم میشد و
بیرونشون میکرد..اگر میموندن میشدن می گل...تازه می گل خوبشون بود..خانومشون بود...اونوقت اینطوری بی
رحمانه به همه چیز پشت پا زد
شهروز با پشت دست اشکهاش و پاک کرد چقدر ضعیف شده بود....گریه میکرد!!..!.شهروز!!!داشت گریه میکرد
برای یه دختر...یه زن...نه اون فقط یه دختر نبود اون مادر بچه اش بود...عشقش بود....بود..خودش هم از این فعل
گذشته ای که به کار برد تنش لرزید..اما هر کسی میدونست وقتی شهروز حرفی زد سرش میمونه... ...مگر تو
شرایط خاص!
از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت...خیلی عجیب بود که با همون لباسهایی که تنش بود روی تخت افتاد و
چشمهاش و بست....آخه کودوم ادم عاقلی با کفش تا صبح میخوابید؟

romangram.com | @romangram_com