#می_گل(جلد_دوم)_پارت_71

-ااااا...اینجوریاس؟؟؟حالا که اینطوره وکالت نمیدم...یه ترم هم مرخصی میگریم..اما بچه که به دنیا بیاد میزارم میرم!
تموم شد...می گل همه چیز و خراب کرد....می گل با دم شیر بازی کرد...آقا شیری که کلی مهربون شده
بود..مهربون تر از خرگوش..غافل از اینکه این مهربونی که احساس میکرد لطفیه در برار عشقش باعث شد می گل
فکر کنه بیشه بی صاحب مونده!فکر کنه اقا شیره دیگه هویتش و از دست داده...غافل از اینکه آقا شیره کمی
خوابیده بود..همین...و با پایی که می گل رو دمش گذاشت بیدار شد!
شهروز با دهان باز می گل و نگاه میکرد و حرفی که زده بود و حلاجی میکرد....خیلی آروم پرسید :چی گفتی؟
می گل که فکر کرد این آرامش شهروز نتیجه تهدید کارسازشه حرفش رو تکرار کرد تا شهروز از موضعش پایین
بیاد.
شهروز آروم شده بود...آروم نشده بود..شده بود همون شهروز مقتدر..سری تکون داد و گفت:باشه...اما اگر نری من
میندازمت بیرون!
می گل جا خورد..آرمان هم!!!
آرمان:چی میگی شهروز؟
-بریم آرمان...وکالت نمیخواد...ببینم کودوم قبرستونی میخواد بچه رو بزاد...این خواهر ترگل...مگه نمیدونستی؟بی
چشم و رو گربه صفت.
این حرفش نه تنها دل می گل و بلکه دل خودش رو هم به درد اورد..حرف دلش نبود..حرف غرورش بود...اگر
نمیگفت غمباد میگرفت...احساس حقارت داشت...چی برای می گل کم گذاشته بود؟چیکار باید میکرد که نکرده
بود؟هر چی فکر میکرد کجای کار رو اشتباه کرده نمیفهمید...

romangram.com | @romangram_com