#می_گل(جلد_دوم)_پارت_70

آرمان:بس کنید بچه ها!!!
-به دوستتون بگید بس کنه!من قرار بود دانشگاهم و برم...تحت هر شرایطی.
-بله قرار بود بری ولی نه وقتی دکتر برات استراحت تجویز میکنه!
-این بچه بخواد بمونه میمونه!!! 8
-این بچه؟؟؟مگه داری در مورد بچه ی غریبه حرف میزنی؟
-فعلا که غریبه ای...کی من میشی؟
بحثشون رنگ و بوی دعوا داشت....شهروز عصبانی شده بود و می گل لجباز!این اصلا پایان جالبی نداشت..مخصوصا با
توجه به اخلاق شهروز!
آرمان :می گل جان این چه حرفیه؟؟؟شهروز پدر بچه تو هستش...چند وقت دیگه عقد میکنید!
-عقد؟؟عمرا...هنوز عقد نکرده برای من تعیین تکلیف میکنه وای به حال اینکه عقد کنیم..من بچه
بودم..نمیفهمیدم..حالا تازه چشمهام داره باز میشه....من فعلا راضی به ازدواج نمیشم!
شهروز در حالی که در اثر نفسهای عمیق پره های بینیش باز و بسته میشد با ناباوری می گل و نگاه میکرد!
آرمان پیش دستی کرد و برای اینکه قائله رو بخوابونه گفت:شهروز همیشه دوست داشته تو پیشرفت کنی..مطمئن
باش اینطوری که تو فکر میکنی نیست!
اما شهروز با عصبانیت گفت:اتفاقا همینطوریه...این بچه رو به دنیا میاری...میشینی بزرگش میکنی!
شاید اگر شهروز این حرف و نمیزد اون هم حرفی که همش از روی عصبانیت بود این بحث همون روز تموم
میشد...اما همین یک جمله باعث شد می گل جوابی بده که اینده هر 5تاشون..مخصوصا خود می گل تباه بشه!

romangram.com | @romangram_com