#می_گل(جلد_دوم)_پارت_65

-بریم؟؟تازه اومدیم..باید حالت خوب بشه...دیدی که دکتر چی گفت؟وضعیتت بحرانیه..!!لب تابت و میارم
برات....راستی با دکتر خودت تماس گرفتم..دکتر اینجا رو میشناخت..گفت بهش اعتماد کنید...بهش گفتم منتقلت
کنم بیمارستان خودش...گفت ریسک نکنید...خطر ناکه..بهتره همونجا بمونه...گفت میام بهش سر میزنم!!!
می گل لبخند زد...دست شهروز و گرفت و بوسید...
-مرسی که به فکرمی!
-من همیشه به فکرتم....این تویی که از من غافل شدی!!!اگر میدونستم دانشگاه اینطوری از هم دورمون میکنه..غلط
میکردم کمکت کنم بیای دانشگاه!
باز زنگ خطر برای می گل به صدا در اومد...خیلی بچه گانه هول شد و با تته پته گفت:چی؟؟ها؟؟چیزه..نه!!من از تو
دور نشدم...خب درسه دیگه...سنگینه...یکی دو ترم بگذره بیافتم رو غلطک خوب میشم!
شهروز مستانه خندید
-گاهی وقتها یه حرفهایی میزنی ادم فکر میکنه 62سال سن داری...گاهی اینقدر بچه میشی که فکر میکنم بزرگ
کردنت کار حضرت فیله!
5-0روز از اون روز گذشت همه چیز خوب بود..روز سوم گلاره به دیدن می گل اومد..وقتی فهمیده بود بارداره
شوکه شده بود . به می گل گفته بود با سعید به هم زده..داره حسابی برای کنکور میخونه نه از سعید نه از آراد خبر
نداره...در جواب می گل که پرسیده بود چرا به هم زدی گفته بود وقت این کارهارو دیگه ندارم...سعیدم دیگه
شرکت زده بود و مثلا برای خودش کسی شده بود..یه کم حال و هوای بزرگی بهش دست داده بود..احساس میکرد
من براش بچه ام...!!!

romangram.com | @romangram_com