#می_گل(جلد_دوم)_پارت_61

-بس کن...اصلا به تو چه؟؟؟تو یه دوستی..همین..میتونی مونس و همدمم باشی باش..نمیتونی خواهشا دخالت بیجا
نکن!
-دقیقا همینطوره...من میخواستم دوستت باشم..دوست اونه که بگریونه دشمن اونه که بخندونه..پس اگر دیدی من
حرفی زدم که ناراحت شدی بدون دوستتم و خوبیت و میخوام..اما باشه می گل خانوم....تورو به خیر و مارو به
سلامت..حالا که دلسوزی من و پای فضولی میزاری میرم!!!
می گل به رفتن دختر 00ساله ای که حتی نمیدونست چرا با اینهمه تاخیر وارد دانشگاه شده نگاه کرد...چرا ازش
نپرسیده بود؟؟چون ذاتا فضول نبود...یا شایدم مشکل بارداریش اینقر ذهنش و در گیر کرده بود که به این موضوع
فکر نکرده بود..جدا چرا؟؟خانومها که به فضولی معروفن...چرا می گل اینطوری نبود؟؟؟
لیلی در و باز کرد...به چهره ی شهروز که منتظر بود لیلی بره بیرون و خودش وارد بشه نگاه معنی داری کرد و از در
بیرون رفت!
شهروز با همون قدمهای محکم همیشگیش وارد شد..باز هم روی لبش لبخند نبود..اما چشمهاش برق خاصی
داشت..برقی از سر رضایت به خاطر دفاعی که می گل از خودش و بچه اش و البته عشقش انجام داده بود!بدون هیچ
حرفی رفت و کنار پنجره نشست...سیگارش و در اورد...فندک هم زد...اما پشیمون شد..اینجا بیمارستان بود...اینقدر
شعورش میرسید!
می گل با هیجان فقط نگاهش میکرد..دلش براش تنگ شده بود..کمی هم ترسیده بود..میدونست شهروز ترگل و
برای یه خیانت کنار گذاشت..میدونست شهروز از خیانت بیزاره...ولی اون خیانت نکرده بود پس باید توضیح
میداد..شهروز ازش نمیپرسید چون رفته بود تو فاز همون شهروز قدیمی....پس خودش باید توضیح میداد!

romangram.com | @romangram_com