#می_گل(جلد_دوم)_پارت_59
باز کرد!
-پاش و پاش و یه چیزی بخور دوباره بخواب!
-می گل بلند شد و نشست..گرسنه اش بود..خیلی...از دیروز هیچی نخورده بود..حتی شامش رو هم دست نزده
بود....اما حالا گرسنه بود....
-...بچه از دیشب تکون خورده؟
می گل به شکمش نگاه کرد....یاد شهروز افتاد...دلش گرفت...وقتی باباش که اینقدر خاطر خواهش بود سراغی ازش
نمیگرفت چرا اون باید به تکونهای بچه توجه کنه؟با بی قیدی شونه بالا انداخت..نمیدونم..یادم نیست!
پرستار چپ چپ نگاهش کرد:مربا و عسلت و بخور به پهلوی چپ بخواب تو نیم ساعت بشمر ببین چند تا تکون
میخوره....به من بگو!!!
می گل فکر کرد چرا باید این کار رو بکنم؟؟اصلا من چرا باید خودم و عذاب بدم؟
اما نا خودآگاه نیم ساعت بعد به پهلوی چپ خوابیده بود و حرکات ضعیف و بی جون جنینش رو میشمرد!
حضور کسی تو اتاق باعث شد به پشتش نگاه کنه!با دیدین لیلی جیغ خفیفی کشید .و گفت:اومدی؟؟؟؟وای حوصله ام
سر رفته بود!!!
-این که این بیرونه!
-کی؟
-شهروز....مثل این معتادها خوابیده رو صندلی ها و پالتوش هم کشیده روش!
می گل ته دلش قنج رفت...یعنی شهروز تمام شب و اونجا بوده؟؟؟پس چرا نیومده تو؟؟؟
romangram.com | @romangram_com