#می_گل(جلد_دوم)_پارت_58

آخر بود!
می گل بغض کرد:لیلی خیلی تنهام..دلم گرفته...شهروز از وقتی دکتر رفته گذاشته رفته...!!فکر میکنه بهش خیانت
کردم....تقصیر آراد احمقه وقتی بستری شدم گفتم بره..انگار نرفته شهروز تو بیمارستان دیدتش!!
-بده نگرانت بوده؟
-میخوام نباشه..زندگیم رو به گند کشید...شهروز انگ خائن بودن بهم زد..!!
-گریه نکن حالا..میخوای بیام پیشت؟
-نه بابا این وقت شب...دیگه کم کم میخوابم...
-فردا میام پیشت پس...قول بده گریه نکنی...جهنم که گذاشته رفته...دیدی گفتم براش مهم نیستی!!!
می گل خدا حافظی کرد...اما باز موضوع نرفتن دانشگاه ولو برای یک ترم آزارش داد...خسته بود...تنها بود...محیط
بیمارستان همینجوریش خسته کننده و کسالت اور بود..وای به حال اینکه هیچ کسی هم نداشته باشی...حتی امید
نداشته باشی یکی از در بیاد تو..غیر از شهروز..شهروزی که انگ خیانت بهش زده بود و رفته بود..حتی ازش توضیح
هم نخواسته بود..چقدر دلش میخواست براش توضیح بده...شایدم خود آراد بهش گفته بود که چیزی نگفت...!دلش
شهروز و خواست...گوشیش و برداشت و شمارش و گرفت..خاموش بود...زنگ زد خونه افتاد رو پیغامگیر..
*شاید خواب باشه...اونوقت بد خواب میشه.....
اما بی توجه به افکارش باز شماره خونه رو گرفت... 4بار این کار رو تکرار کرد....کسی جواب نداد!! 2
*بی معرفت....رفته پی عشق و حالش حتی نگفته یه وقت حالم بد بشه بهش زنگ بزنن....چقدر من بدبختم..چقدر
من تنهام!!!اینقدر به تنهایی خودش فکر کرد تا خوابش برد...صبح با صدای پرستار که برای صبحانه صداش زد چشم

romangram.com | @romangram_com