#می_گل(جلد_دوم)_پارت_47
-اونوت من چی؟؟؟اول آخرش همینه دیگه..حالا که شده!
-جدی میخوای نگهش داری؟؟؟
-شهروز دوست داره نگهش دارم!
-تو چی؟؟؟چرا برای خودت ارزش قائل نمیشی؟!تو بچه میخوای یا نه؟
-خب هر زنی دوست داره بچه داشته باشه..
-کی؟؟تو چه سنی؟؟از کی؟؟از دوست پسرش؟تو سن 11- 11سالگی؟از یه مرد 42ساله؟ 6
-بس کن لیلی..تورو خدا....شهروز کجا 42سالشه شلوغش میکنی؟.....بعدم..من خیلی تنهام..تو تنها دوستمی...دلم
نمیخواد رابطه امون به هم بخوره..پس تورو خدا تو این جریان دخالت نکن..بزار زندگیم و بکنم!
-بدت و میگم؟؟؟تورو خدا بگو دارم بدت و میگم؟؟؟
-نه..منم حرفهات و قبول دارم..اما حالا که شده!!!
-بندازش..برو ازش شکایت کن بگو بی حرمتم کرده!!!بگو به زور بهم مشروب داده مستم کرده بهم تجاوز کرده!
می گل با چشمهای متعجب لیلی رو نگاه کرد و گفت:چی میگی لیلی؟؟؟شهروز چه هیزم تری بهت فروخته؟
لیلی عجولانه شونه ای بالا انداخت و گفت:نه!!نه!!شهروز خیلی هم خوبه...اما من میگم برای تو زوده...از الان وا بدی تا
آخرش باید حرفهاش و گوش کنی..مخصوصا که سنشم زیاده...الان بگی بچه رو نمیخوام حساب کار دستش میاد!!!
-قبول نمیکنه جونشه و این بچه!
لیلی پوزخندی زد و در حالی که مثلا به خودش حرف میزد گفت:فقط بچه میخواسته....مچل خودش کردتش!
این حرفش باعث شد می گل باز با خودش درگیر بشه...بین دو تا حس مونده بود..
romangram.com | @romangram_com