#می_گل(جلد_دوم)_پارت_44

می گل مشتاقانه به سمتش برگشت...شهروز که اشتیاقش و دید گفت:دلم نمیخواد انگ خودخواهی بهم
بزنی...درسته من در برابر خیلیا خودخواه بودم...اما در برابر تو هیچ وقت...اگر میبینی اصرار به نگه داشتن این بچه
رو دارم برای اینه که با از بین بردنش نه تنها از لحاظ جسمی بلکه از لحاظ روحی هم ضربه میخوری..نمیگم من
ناراحت نمیشم..نمیگم ضربه نمیخورم..چرا..منم اذیت میشم...از وقتی خبر بارداریت و شنیدم نمیدونی چه حالیم..من
اینقدر این بچه رو میخوام که به خاطرش شبونه رفتم مشهد..از خدا خواستم..اگر بچه ای هست سالم
باشیم..هممون...!!!ولی وقتی اینقدر بی رحمانه میگی تو خودخواهی دلم میگیره....من تمام تلاشم خوشبختیه
شماهاس..اگر ازت چیزی میخوام یا حرفی میزنم برای خودته....اگر اینقدر دوست داری بری دانشگاه من حرفی
ندارم...اما باید قول بدی خیلی مراقب خودت و فسقلیمون باشی!
می گل از جاش بلند شد..دستش و دور گردن شهروز حلقه کرد...حالتهاش خیلی بهتر شده بود...فقط گهگداری از
شهروز دوری میکرد...گونه شهروز و بوسید و گفت:من منظور...
-شهروز دستش و روی لبهای می گل گذاشت و گفت:هیییییس ...درسته بعد از کلی تجربه عاشق شدم..اون هم
عاشق یه جوجو....اما دوست دارم این جوجو کم کم بزرگ بشه..دوست ندارم هر حرفی میخوای بزنی بعد بگی
منظوری نداشتم....لطف کن از این به بعد فکر کن بعد یه چیزی بگو...می گل صبر ادمها یه حدی داره...منم
ادمم...میترسم از روزی که در برابر حرفهای بی منظورت کم بیارم..!!!
-قول میدم...قول میدم دیگه بی منظور حرفی نزنم که ناراحتت کنه!
شهروز بوسه کوتاهی روی لبهاش زد...چند ثانیه ای به چشمهاش خیره شد و برای اینکه اتیشی که تو وجودش
داشت شعله ور میشد کار دستشون نده با گفتن:مزاحمت نمیشم..درست و بخون اتاق و ترک کرد!!!

romangram.com | @romangram_com